تابوتی اندازه این شهید ارتشی وجود نداشت!
غلو کردن و تعریف و تمجید زیادی در مورد شخصیت بعضیها نه تنها لطف و یا بالا بردن آنها نیست، بلکه حتی میتواند نتیجه عکس هم داشته باشد. این آدمها به قدری خودشان درست و اندازه هستند که هر کم و زیادی میتواند به واقعیت آنها لطمه بزند. این افراد باید طوری در تاریخ روایت شوند که انگار همه اسناد و نوشتهها آیینهای است مقابلشان. علی اکبر قربان شیرودی یکی از همین هاست. جوانی خوش سیما از اهالی شمال و زمین شالیزار، که لباس ارتش به تن کرد و شد یکی از بهترین خلبانان هوانیروز. برای شناخت درست او باید فقط به اسناد مراجعه کرد و او را از زبان کسانی شنید که حتی برای لحظهای در کنارش نفس کشیدند.
مریم کاظم زاده خبرنگار و عکاس جنگی که خود نیز کتابی بود از خاطرات ناب دفاع مقدس، در خاطرهای اینطور از شهید شیرودی روایت میکند:
مهرماه 1359 بود. در بیمارستان پادگان ابوذر بودم که دیدم وارد ریکاورى شد. مثل همیشه لباس خلبانى تنش بود. قد بلندى داشت. آنقدر که وقتى شهید شد، هیچ تابوتى اندازه اش پیدا نکردند.
صبح بود. بلند سلام داد. با روى خندان مى آمد جلو و بلند می گفت: کى خون میخواد؟
دستشو گذاشت رو سینهاش و با خنده گفت: بانک خونتون اومد!
بیمارستان پادگان پر از مجروح بود. کمبود خون شدید داشتیم. با هم سلام و احوال پرسى کردیم. از کردستان همدیگر را می شناختیم. با همه برخوردش خاکى و صمیمى و مهربان بود. از اون خون گرفتیم. چند روز بعد که بیمارستان بودم، باز هم او را دیدم. مشغول کار خودم بودم که پدر نصیرى صدایم کرد.
دیده بود که با او سلام و احوال پرسى دارم. پدر نصیرى تکنیسین اتاق عمل بود. گفت: این کیه که هر روز میاد اینجا؟ اگر قرار باشه هر روز خون بده که خونش ارزشى نداره!
در دلم تعجب کردم. همان طور که او را معرفى مى کردم، نزدیک تخت اش شدیم که در حال خون دادن بود. از او پرسیدم که به غیر از آن روزى که همدیگر را دیدیم باز هم آمده یا نه. او گفت هر روز آمده و یک کیسه خون داده. پدر نصیرى با لهجه تبریزى و کمى لحن تند رو به او کرد و گفت: ما اینجا خون لازم داریم نه آب! چند روز خون دادن یعنی آب!
هلى کوپتر شهید شیرودى را بعد از سقوط، اول جاده سرپل ذهاب گذاشتند
شهید شیرودى یکى از قهرمانان بازپس گیرى منطقه بازى دراز بود. هشتم اردیبهشت 1360در همان منطقه بازى دراز هلى کوپترش را زدند. یادم هست که وقتى او را آوردند، همه دورش جمع شده بودند. مینو فردى رفت و چند شقایق چید و آورد گذاشت روى سینه ى خونین اش.
ثبت دیدگاه