نوربالا| سگ دخلمان را بیاورد یا بعثیها؟
حسین یکتا یکی از نیروهای اطلاعات عملیات و راویان دوران دفاع مقدس، تعریف میکند: «با چند تا از بچهها یک شب در پناه درختها و تاریکی، تا جایی که جا داشت جلو رفتیم. اطلاعات عملیات یعنی همین؛ هی جلو بروی، هی ذوق کنی، دست آخر هم یا سرت را به باد میدهی یا سرشان را! آن شب نزدیک بود سرمان را به باد بدهیم.
یک قدمی عراقیها، خوشحال از زرنگیمان، دوربین میکشیدیم و تند تند یادداشت میکردیم. باز هم میخواستیم جلوتر برویم که سر بلند کردیم، دیدیم سگی به قد و قواره گرگ، چند متریمان ایستاده. خشکمان زد.
با تعجب نگاهمان میکرد که چرا فرار نمیکنیم. زبانش در دهانش جا نشده بود. چشمهایش در تاریکی برق میزد و عصبانی خرناس میکشید.
نفری دو پا قرض کردیم و الفرار.
بلد نبودیم از هم جدا شویم که گیج شود. اسلحه روی شانهمان سنگینی میکرد؛ ولی چون بغل گوش بعثیها بودیم نمیتوانستیم لااقل با یک تیر فراریاش بدهیم. این طوری به جای سگ، دشمن دخلمان را میآورد.
همه با هم میدویدیم، سگ هم پر سر و صدا دنبالمان.
از یک طرف میترسیدیم بگیرد تکه پارهمان کند، از یک طرف اگر عراقیها به سرو صدایش شک میکردند، زمین و آسمان را به رگبار میبستند و سوراخ سوراخ میشدیم.
در این گیر و دار پایم یادش افتاده بود چلاق است! پیچ خورد. حس کردم جریان برق از مچ تا گلویم بالا آمد. ۲ متر با صورت شیرجه رفتم و در ثانیهای باز راست شدم و دویدم. نفسهای وحشی سگ جایی برای آه و ناله نگذاشت. در شرایط سخت استعدادهایت را کشف میکنی. دوی سرعت استعدادی بود که آن شب در ما کشف و شکوفا شد.
پایمان به خط خودمان که رسید، روی زمین ولو شدیم. سگ را غال گذاشته بودیم. نای حرف زدن نداشتیم. فقط یکدیگر را نگاه میکردیم و لبخند میزدیم.»
منبع: کتاب «مربعهای قرمز» به قلم زینب عرفانیان
ثبت دیدگاه