امشب میخواهیم یک کار سامورایی بکنیم!
قاسم صادقی یکی از همرزمان شاهرخ ضرغام از شهدای دوران دفاع مقدس و شهید سیدمجتبی هاشمی فرمانده نبردهای نامنظم، تعریف میکند: «نیروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پیشروی میکردند. ما هم تا آنجا که توان داشتیم با آنها مقابله میکردیم.
در یکی از شبهای آبانماه نیروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سید هر چقدر تلاش کرد که از ارتش سلاح سنگین دریافت کند، نتوانست.
همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشمن حمله وسیعی را آغاز میکند. نیروهای ما آمادهباش کامل بودند؛ اما دشمن با تمام قوا آمده بود.
شب بود و همه در این فکر بودند که چه باید کرد. ناگهان سید مجتبی که فرمانده گروه بود، گفت: «هر چی بشکه خالی تو پالایشگاه داریم، بیارید توی خط. میخوایم یک کار سامورایی بکنیم.»
نیمههای شب تعداد زیادی بشکه بین سنگرهای نزدیک به دشمن توزیع شد. اما هیچ کس نمیدانست چرا.
ما باید جلوی دشمن را میگرفتیم؛ برای این کار باید خاکریز میزدیم. ساعتی بعد حسین لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاکریز شد. بچهها هم با وسایل مختلف مرتب به بشکهها میکوبیدند. این صداها باعث شد که صدای لودر به گوش دشمن نرسد. هر کس هم از دور صداها را میشنید یقین میکرد که اینها صدای شلیک است. دشمن فکر کرده بود ما قصد حمله داریم.
همزمان با این کار، بچهها چند گلوله خمپاره و آرپیجی هم شلیک کردند.
چند نفر از بچههای گروه شاهرخ، فانوس روشن را به زیر شکم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند. با این کار دشمن تصور میکرد که نیروهای ما در حال پیشروی هستند. هر چند سید مجتبی از این کار ناراحت شد و گفت: «نباید حیوونا رو اذیت کنیم.»
صبح فردا خاکریز بزرگی از کنار جاده تا میدان تیر کشیده شده بود. دشمن گیج شده بود. آنها نمیدانستند که این خاکریز کی زده شده.
تمام سنگرهایی که دشمن برای حمله آماده کرده بود، خالی شده بود. شاهرخ با نیروهایش برای پاکسازی حرکت کردند.
دشمن مهمات زیادی را بر جای گذاشته بود. من همراه شاهرخ و دو نفر دیگر به سمت سنگرهای دشمن رفتیم.
جادهای خاکی مقابل ما بود. باید از عرض آن عبور میکردیم. آرام و در سکوت کامل به جاده نزدیک شدیم.
یک دفعه دیدم داخل سنگر آن سوی جاده یک افسر دیدهبان عراقی به همراه یک سرباز نشستهاند.
افسر عراقی با دوربین سمت چپ خود را نگاه میکرد. آنها متوجه حضور ما نبودند. ما روبه روی آنها این طرف جاده بودیم.
شاهرخ که هیکل تنومندی داشت، به یکباره کارد خود را برداشت و از جا بلند شد. بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فریاد زد: «تکون نخور.» و به سمت سنگر دیدهبانی دوید.
از فریاد او من هم ترسیدم؛ ولی بلافاصله دنبال شاهرخ رفتم. وارد سنگر دشمن شدم، با تعجب دیدم که افسر دیدهبان روی زمین افتاده و غش کرده. سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس میلرزید.
بالای سر دیدهبان رفتم. افسری حدود ۴۰ ساله بود. نبض او نمیزد. سکته کرده و در دم مرده بود!
دستان سرباز را بستم. ساعتی بعد دیگر بچههای گروه رسیدند. اسیر را تحویل دادیم و با بقیه بچهها برای ادامه پاکسازی حرکت کردیم.»
منبع: کتاب «شاهرخ؛ حُر انقلاب اسلامی»
ثبت دیدگاه