به کسی نمیگویم بر اثر پتوی بوگندو شهید شدی!
مهدی مظهریصفات یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، از یکی از شبهای جنگ تحمیلی تعریف میکند: «شبی وسط دعای توسل خواندنمان بوی سیر طلائیه را پر کرد. بوی ماهی گندیده. دعای توسل را نیمه کاره گذاشتیم و از چادر بیرون پریدیم.
همه جا تاریک بود. صدای زنگ ترکش پرده گوشمان را میلرزاند. بدو بدو به سنگر رفتیم.
نه ماسکی داشتیم نه چفیهای دم دست بود که جلوی دهان و بینیمان را بگیریم. اولین بار بود که بعثیها شیمیایی میزدند. ندیده بودیم تا آن روز.
جواد پتوی مچاله شدهای را از گوشه سنگر برداشت. کلمن آب را روی آن خالی کرد و داد زد: «بیایین، بیایین پتو رو روی دهن و دماغتون بگیرین.»
همه به پتو هجوم بردیم و هر کدام گوشهای از آن را به صورتمان چسباندیم.
چند ثانیهای نگذشت که بوی گند پتو امانمان را برید! حالت تهوع بهمان دست داد.
پتو را انداختیم روی زمین و از سنگر بیرون زدیم.
یکی سرفه میکرد، یکی دستهایش را باد بزن کرده بود و جلوی صورتش به چپ و راست حرکت میداد، دیگری با دو انگشت دماغش را گرفته بود.
کم کم بوی سیر و ماهی گندیده تمام شد.
گفتم: «برادران ایثارگر! یکی فداکاری کنه و پیشقدم بشه و این پتو رو از چادر بیرون بیاره.»
جواد رو به من کرد و گفت: «تو برو بردار.»
جواب دادم: «شما برو بردار. من مانع فیض شما نمیشم.»
جواد کم نیاورد و گفت: «بنده داوطلبانه میرم روی مین، بهتر از مردن با بوی پتوئه!»
گفتم: «جواد! برو برادر. میسپارم توی پرونده بنیاد شهید ننویسن شهادت در اثر بوی گند پتو!»
جواد با خنده گفت: «حالا که برادرا اصرار دارن چشم. خودم میرم. برام دعا کنین.»
جواد «الله اکبر» گفت و مثل غواص شیرجه زد توی چادر! بعد از چند لحظه پتو از در چادر به بیرون پرت شد. پشت سرش جواد هم تکبیر گفت و بیرون دوید.
مانده بودیم در این پتو چه سری است که از بوی شیمیایی هم تحمل ناپذیرتر شده. دور پتو حلقه زده بودیم. هر کدام چیزی میگفتیم.
در همان حال یکی از بچه ها از راه رسید. گفت: «چیه؟ چرا شلوغ کردین؟»
گفتم: «هیچی بابا. دعوا سر این پتوئه.»
سر پا روی زمین نشست. پتو را بالا آورد و با دقت نگاه کرد. زد زیر خنده و پرسید: «این پتو رو از کجا آوردین؟»
یکی از بچهها گفت: «نمیدونیم. جواد از گوشه سنگر پیداش کرد.»
نگاهی به جواد انداخت. دوباره خندید. گفت: «از این تمیزتر پیدا نکرده بودی؟ بابا امروز ظهر آبگوشت ریخت روی این پتو، گذاشتیمش کنار که بشوریمش.»
من هم که دنبال بهانه برای کرکر خنده بودم، زدم زیر خنده. گردن کشیدم. چشمهایم را از حدقه بیرون دادم، با انگشت به پتو اشاره کردم و با تحکم یک فرمانده فریاد زدم: «برادرا! این پتو رو بذارین کنار، فرداشب در پاسخ به حمله شیمیایی دشمن بعثی، پرتش میکنیم اون طرف. با بویی که از این پتو شاهد بودیم، قطعاً دشمن یک گردان کشته خواهد داد.»
منبع: کتاب «آدلا هنوز شام نخورده!» به قلم یاسر سیستانینژاد
ثبت دیدگاه