دختر ۱۴ ساله که نیستی!
محمدعلی نوریان یکی از آزادگان دوران جنگ تحمیلی، تعریف میکند: «بعد از ۳۸ ماه اسارت و دوری از وطن آزاد شدم. جمعیت زیادی برای استقبال از آزادگان توی نقاهتگاهی در ابتدای شهر نجف آباد جمع شده بود. اکثر قیافهها برایم ناآشنا بود.
پدر و مادر و خواهرم با سواری پیکان آقای ایراننژاد، شوهر خواهرم، آمده بودند مرا به خانه ببرند. ایراننژاد پشت فرمان و پدرم روی صندلی جلو نشستند؛ مادرم روی صندلی عقب و من هم کنارش. منتظر خواهرم بودیم بیاید سوار شود تا حرکت کنیم.
یک دفعه پیرزنی با عینکی تهاستکانی در ماشین را باز کرد و نشست کنار من. دندانهایش هم مصنوعی بود.
دست انداخت گردنم. مرا غرق بوسه کرد و گفت: «وای ننه! الهی قربونت برم. فدات بشم. خوب شد که اومدی. دلم برات یه ذره شده بود. خدا خدا میکردم یه بار دیگه ببینمت بعد بمیرم.»
هر جملهای که میگفت یک ماچ خیس هم روی لب من میچسباند! هاج و واج مانده بودم. پیش خودم گفتم: «خدایا! این کدوم قوم و خویشیه که من نمیشناسمش؟ ولم نمیکنه.»
مادرم از او پرسید: «حاج خانوم! اینکه داری قربون صدقهش میری میشناسیش؟ اصلاً تو دنبال کی میگردی؟»
پیرزن قیافه حق به جانبی گرفت و به مادرم گفت: «به تو چه؟ میخوام نوهمو ماچش کنم. چند سالِس ندیدمش.»
مادرم پرسید: «اسم نوه تو چیه؟»
پیرزن گفت: «مرتضی.»
مادر گفت: «اینکه مرتضی نیست.»
چشمان پیرزن گرد شد و پرسید: «پس کیه؟»
مادرم گفت: «این محمد علی پسر منه.»
پیرزن نگاهی به من، نگاهی هم به مادرم کرد و بلافاصله بین شصت و انگشت سبابهاش را گاز گرفت. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: «وای آتیشُم! وای خدا مرگُم. یعنی من تا حالا داشتم یه جوون نامحرمو ماچش میکردم؟»
مادرم گفت: «ظاهرا که این طوریه.»
سریع از ماشین پیاده شد. خواهرم که از راه رسیده و شاهد ماجرا بود، هر و هر میخندید و از خنده ریسه میرفت. پیرزن نگاهی به خواهرم کرد و گفت: «دختر! دیدی چه خاکی تو سرم شد؟»
خواهرم همان طور که میخندید گفت: «حج خانوم نمیخواد ناراحت باشی. دختر ۱۴ ساله که نبودی. خوب کاری کردی!»
راهش را کشید و بین جمعیت محو شد. پدر و مادرم هم زدند زیر خنده و حرکت کردیم.»
منبع: کتاب «زبوندراز» به قلم رمضانعلی کاووسی
ثبت دیدگاه