شوخی پشت وانتی در جبهه!
اسماعیل مردانپور یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس تعریف میکند: «سال ۱۳۶۳ در خبازخانه تیپ قمر بنی هاشم(ع) مشغول شدم. برادر حسین مقصودی مسئول تدارکات تیپ قمر بنی هاشم (ع)، مسئولیت اداره خبازخانه را به من سپرد.
حدود ۱۰ نفر نیرو کنارم کار میکردند. برای اینکه خستگیشان برطرف شود هر روز به نحوی با آنها شوخی میکردم و میخنداندمشان.
یکی از همکارانم مرد کاملی به اسم مشهدی حبیب بود. بچهها به او میگفتند شهردار. او هم آدمی شوخ طبع و بذله گو و درعین حال خواب سنگین بود.
یک روز بعد از ظهر شهردار روی یک تخت فلزی زیر سایه دیوار خبازخانه خوابیده بود. من و بقیه بچهها هم نشسته بودیم و برای هم خاطره تعریف میکردیم و قاه قاه میخندیدیم. با این همه سروصدا شهردار رگ نمی زد و خروپفش به هوا بود.
گرم گفتوگو بودیم که آقای مقصودی با یک وانت تویوتا از راه رسید. ماشین را کنار تختی که شهردار روی آن خوابیده بود پارک کرد؛ به طوری که پشت ماشین به سمت پایین تخت بود.
مقصودی از ماشین پیاده شد و گفت: «هوا خیلی گرمه. من برم یه آبی به سروصورتم بزنم و برم.»
مقصودی که داخل خبازخانه رفت، شیطنتم گل کرد. فوری با یک طناب پایین تخت شهردار را به سپر ماشین گره زدم. به بقیه بچهها گفتم: «صبر کنین ببینیم چه اتفاقی میافته!»
مقصودی آمد، خداحافظی کرد، پشت فرمان نشست و سریع حرکت کرد. تخت را همراه خودش میکشید و میرفت. شهردار وحشتزده از خواب بیدار شد و شروع کرد به دادزدن. او داد میزد، ما میخندیدیم.
فریاد او بین گردوخاک خیابان خاکی پادگان گم شده بود. بنده خدا محکم دو طرف تخت را چسبیده بود تا نیفتد.
هم خندهمان گرفته بود هم میترسیدیم که نکند او بیفتد و بلایی سرش بیاید. شروع کردیم داد و فریاد کردیم: «آقای مقصودی، وایسا.»
مقصودی متوجه سر و صدای ما نشد. حدود ۲۰۰ متر جلوتر به در دژبانی رسید. وقتی ایستاد، ما هم نفس زنان خودمان را به ماشین رساندیم. قیافه شهردار دیدنی بود. رنگ صورتش مثل مردهای شده بود که او را از قبر بیرون کشیده باشند.
آقای مقصودی پیاده شد. تا چشم شهردار به او افتاد، داد زد: «مرد حسابی! اگه میخواستی مرا بکشی لااقل یه تیر توی سرم خالی میکردی که بگن شهید شد! تو که منو بیچاره کردی. دیدی چه بلایی داشتی به سرم میآوردی؟ داشتم دقمرگ میشدم!»
مقصودی چند بار صورت او را بوسید و معذرتخواهی کرد. همان طور که قربان صدقه شهردار میرفت، چشمش به من افتاد نگاه. غضبآلودی کرد و گفت: «میدونم این آتیشها از گور کی بلند میشه. خیر ندیده. همش زیر سر توئه.»
دنبالم گذاشت و گفت: «میکشمت اسمالی! اگه پیرمرد بیچاره مرده بود، چه خاکی باید تو سرمون میریختیم؟»
من از ترس آقای مقصودی میدویدم و بچهها هم میخندیدند.»
منبع: کتاب «موقعیت ننه» به قلم رمضانعلی کاووسی
ثبت دیدگاه