شهید مدافع حرم خطاب به خانمش: شما یک انسان آزادید

همسر شهید مدافع حرم جلال ملک‌محمدی تعریف می‌کند: «می‌خواستم ادامه تحصل دهم و قصد ازدواج نداشتم. اما جلال بیخیال خواستگاری از من نمی‌شد. وقتی به او دلیل مخالفتم را گفتم، پاسخ جالبی داد.»
تا شهدا -  

آمنه مظلوم‌زاده همسر شهید مدافع حرم محمدجلال ملک‌محمدی تعریف می‌کند: «رویای آینده و ادامه تحصیل داشتم و به خواستگاری آمدن‌های مکرر جلال فکر و ذکرم را بهم ریخته بود. نمی‌خواستم ازدواج کنم اما پدر و مادرم از او خیلی خوششان می‌آمد. رویای ادامه تحصیل و آینده پر از پیشرفت من بود که از دستم می‌رفت؛ ولی پدر و مادر انگار در این جوان چیزی دیده بودند که به هر زبانی موافق خوان این معرکه شده بودند. 
حالا دیگر تنها پناهم درگاه امام حسن عسکری(ع) بود؛ بلکه به معجزه‌ای این جریان را خاتمه دهد. 
باز هم زنگ در را زدند و به خواستگاری آمدند. از در که وارد شد با نجابت نگاهش دنبالم می‌گشت تا سلام گرمش را به دل سردم هدیه کند؛ اما من اطمینان داشتم او را نخواهم پذیرفت. با یک سلام سرد و بی روح محبتش را رد کردم.
وارد اتاق که شدیم سراپا احساس و محبت شده بود. آمده بود تا حرف اول و آخرم را بشنود و با مهربانی به دلم فرصت داد: «هر چی دوست دارید بگید. هر نظری، هر صحبتی دارید، من گوش می‌دم.» 
با سرانگشت احساسش هنرمندانه بند زبانم را باز کرد و سرانجام حرف دلم را زدم: «من می‌خوام درسم رو ادامه بدم. نمی‌خوام همسرم در این مسیر مخالفتی داشته باشه.» 
یک لحظه چشمانش درخشید و با هیجان مژده داد: «من خیلی به درس علاقه دارم. ناراحتم خودم چرا درسم رو ادامه ندادم. اتفاقاً خیلی دوست دارم شما درس بخونید و حتماً همسرم رو در این مسیر همراهی می‌کنم.» 
هنوز مطمئن نبودم و دوباره بهانه آوردم: «منظور شما فقط ليسانسه؟ من می‌خوام مدارج علمی رو ادامه بدم. نمی‌خوام سریع خودم رو درگیر زندگی کنم. نمی‌خوام همسرم مانع علایقم بشه.»
با حوصله به حرف‌های نگفته این چند جلسه گوش کرد و با آرامشی که از دریای دلش آب می‌خورد جواب داد: «چرا در مورد من این جوری فکر می‌کنید؟ چرا فکر می‌کنید که با من ازدواج کنید من در خونه رو روتون می‌بندم و اجازه نمی‌دم به چیزایی که دوست دارید برسید؟ شما یه انسان آزادید؛ حق زندگی و انتخاب دارید. دوست دارم اون قدر بین‌مون اعتبار و اعتماد باشه که مانع خواسته‌های همدیگه نشیم و چیزی باعث
ناراحتی‌مون نشه.»
حالا او هم می‌خواست از من ضمانت بگیرد که لحظه‌ای ساکت شد و مردد پرسید: «ولی شما چی؟ شما می‌تونید با مأموریت رفتنای من کنار بیاید؟»
خاله زهره با بشقاب شیرینی قدم به اتاق گذاشت. جلال شیرینی را سمت من گرفت و رندانه تعارف زد: «بفرمایید بخورید. تا شما نخورید من نمی‌خورم.» 
می‌توانستم حدس بزنم خوردن این شیرینی چه معنایی دارد. هرچه اصرار کرد دستم را از زیر چادر سفیدم بیرون نیاوردم. او می‌خواست یک تنه کار را تمام کند که به شوخی حکم داد: «باشه شما نخورید، من می‌خورم. من از طرف شما هم می‌خورم.»
مظلوم‌زاده سرانجام با شهید ملک‌محمدی ازدواج کرده و موفق به اخذ دکترای خود شد. او اینک پژوهشگر حوزه زنان است. 
منبع: کتاب «جلال‌آباد» به قلم فاطمه ولی‌نژاد

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.