وقتی مهدی باکری می‌خواست با جبهه تسویه حساب کند

یکی از زرمندگان دوران دفاع مقدس تعریف می‌کند: «مدت زیادی در جبهه مانده و خسته شده بودم. پیش مهدی باکری رفتم تا راضی‌اش کنم بگذارد به خانه برگردم؛ اما او واکنش عجیبی نشان داد‌.»
تا شهدا -  

مرغوب داداش‌زاده از رزمندگان دوران دفاع مقدس، تعریف می‌کند: «در گردان کربلا فرمانده گروهان بودم. حسن کربلایی هم سرپرستی گردان را برعهده داشت. کربلایی روزی صدایم کرد و گفت: «آقا مهدی باکری گفته با کادر گروهانت برو گردان برادر بنی‌هاشمی.»
آمدم به بچه‌ها گفتم: «این دستور آقا مهدی است و من می‌رم. اصراری هم نیست؛ ولی در حال حاضر تکلیفه، هر کی می‌خواد بیاد و هر کی هم نمی‌خواد بمونه.»
هیچ کس سر باز نزد. رفتیم خدمت برادر بنی‌هاشمی که فرمانده گردان قاسم بود. سازماندهی شدیم و آماده برای عملیات آتی. گردان قاسم را نیروهای اردبیل تشکیل می‌دادند.
از سپاه تبریز با مأموریت ۴۵ روزه به جبهه رفته بودم که یک سال و نیم حضورم در منطقه طول کشید. مقداری از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودم. قبل از عملیات بدر به بنی‌هاشمی گفتم: «تسویه حساب می‌خوام.»
گفت: «نه. نمی‌تونم چنین کاری بکنم. اگه تسویه می‌خوای برو پیش آقا مهدی.»
گفتم: «با آقا مهدی کاری ندارم. فرمانده گردان تویی.»
بنی‌هاشمی زیر بار نرفت که نرفت. رفتم پیش آقا مهدی و ماجرا را گفتم. آقا مهدی با آن وقار همیشگی‌اش گفت: «چشم! الان یک تسویه برای شما می‌نویسم و یکی هم برای خودم. جبهه رو هم به هر کی می‌خوای بسپاریم و بریم خونه‌هامون.»
سر به زیر انداختم و از گفته‌ام شرمنده شدم. مقداری از وضعیت جنگ و جبهه برایم تشریح کرد. از مشکلات پشت جبهه برایم گفت. حرف‌هایش دلم را نرم کرد. برگشتم گردان و دیگر هیچ وقت به تسویه حساب فکر نکردم.»
منبع: کتاب »آشنایی» به کوشش رضا قلی‌زاده عیار

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.