به عقب بر نمیگردم!
یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس تعریف میکند: «مجبور شدیم برای حل قضیهای سراغ حاج احمد متوسلیان برویم تا بلکه مساعدتی کند. وقتی به مقر فرماندهی رسیدیم یکی از برادران مسئول گفت: «چرا اومدین اینجا؟ حاج احمد گرفتاره. وقت نداره شما رو ببینه.»
هر چه به او اصرار میکردیم، اجازه ملاقات نمیداد. ناگهان دیدیم حاج احمد از سنگر بیرون آمد.
هیچ وقت فراموش نمیکنم. او یک عصا در دست داشت و پایش را گچ گرفته بود. با دیدن حاجی با آن رنگ و روی پریده جا خورده و تعجب کردم.
به همان برادر مسئول گفتم: «این هم حاج احمد! پس چرا نمیذاشتی بریم پیش ایشون؟»
گفت: «شما که میدونین ترکش بزرگی به پای حاجی خورده و تازه اونو بیرون آوردن. چند آمپول آنتیبیوتیک بهش تزریق کردن و حالا هم که میبینین پاشو گچ گرفتن.»
گفتم: «خب با این حال خراب چرا اونو عقب نفرستادین؟»
گفت: «کجای کاری؟ قبول نمیکنه. میگه امدادگرا اگه میتونن همین جا این پا رو مداوا کنن؛ وگرنه من آدمی نیستم که بچهها رو اینجا زیر آتیش دشمن ول کنم و برگردم عقب.»
منبع: کتاب «میخواهم با تو باشم» به قلم علی اکبری
ثبت دیدگاه