جشن پتویی که عوض داره، گله نداره!
یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس تعریف میکند: «شبها برای انبساط خاطر نیروها پتو را سر یکی از بچهها میکشیدیم و حسابی کتکش میزدیم. جشن پتو برای همه رزمندههای توی چادر دیر و زود داشت؛ اما سوخت و سوز نداشت. همه باید در این جشن مستفیض میشدند.
شبی یکی از بچهها گفت: «چرا ما هر شب داریم خودمون رو میزنیم؟»
ـ «چی کار کنیم؟»
ـ «وقتی قرار شد جشن برپا بشه، اولین رزمندهای که اومد رد بشه، میکشونیمش توی چادر و حالش رو جا میاریم؛ حتی اگه اون رزمنده فرمونده گردان باشه!»
نظر رفیقمان به اتفاق آرا تصویب شد. همه چیز برای برگزاری یک جشن پتوی دلچسب آماده بود. من رفتم دم چادر و به انتظار نشستم. ناگهان یکی از برادران طلبه که لباس بسیجی پوشیده و عمامه سرش بود، آمد رد شود. اول میخواستم بیخیال حاج آقا شوم؛ اما دل به دریا زدم. سلام کردم و گفتم: «حاج آقا ببخشین! میشه چند دقیقه بیایین توی چادر ما؟ بچهها سؤال شرعی دارن.»
وقتی با حاج آقا وارد چادر شدیم، بچهها هم جا خوردند؛ اما دیگر نمیشد کاری کرد. یکی از بچهها گفت: «حاج آقا! بفرمایین بشینین، من یه سؤال دارم.»
به محض آنکه نشست، بچهها پتو را کشیدند سرش و حسابی کتکش زدند.
چند روز از آن ماجرا گذشت. تقریباً ماجرای جشن پتو را فراموش کرده بودم.
دم غروب رفتم دم چادر تبلیغات تا یک کتاب دعا بگیرم. به حاج آقایی که مسئول تبلیغات بود، سلام کردم و گفتم: «ببخشین حاج آقا! یه کتاب ارتباط با خدا می خوام. دارین؟»
گفت: «بله که داریم. بفرما بشین تا به بچهها بگم برات بیارن.»
ناگهان هفت ـ هشت نفر از برادران روحانی ریختند سرم و جشن پتوی مفصلی برایم ترتیب دادند.»
منبع: کتاب «زبون دراز» اثر رمضانعلی کاووسی
ثبت دیدگاه