دستهجمعی به ساعت نگاه کردیم، باتریاش تمام شد
علیاصغر نامداری یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس درباره روزهای اسارتش نقل میکند: «بچهها در اردوگاه موصل ۳ روی بعضی از نگهبانهای بعثی که بیجهت اسرا را اذیت میکردند، اسمهای عجیب و غریبی گذاشته بودند.
اسم یکی از آنها «گاو» بود. او موقع راه رفتن مثل گاو سرش را به جلو خم میکرد و تکان میداد. یک سبیل کلفت مثل دسته کتری هم گذاشته بود تا بچهها از او حساب ببرند. البته اغلب نگهبانهای اردوگاه زرنگ، خشن و پاچهپاره بودند؛ اما این یکی واقعاً احمق و کودن بود.
مسئول رادیو در آسایشگاه که هویتش نامشخص بود مخفیانه باتریهای کمرمق رادیو را با باتریهای ساعت آسایشگاه عوض میکرد. وقتی عقربههای ساعت از حرکت میایستاد، ارشد آسایشگاه عمداً به آن نگهبان خشن میگفت برود باتریها را تعویض کند.
یک روز نگهبان با دوتا باتری نو آمد و گفت: «من همین دو ـ سه هفته پیش باتری ساعت شما رو عوض کردم؛ چی شد زود تموم شد؟»
ارشد اردوگاه خیلی با احترام و جدی به او گفت: «سیّدی! اولاً که باتریهای قدیم خیلی بهتر از باتریهای امروزی بود؛ ثانیاً تعداد افرادی که به این ساعت نگاه میکنند زیاده، به همین دلیل باتریاش زود تموم میشه.»
نگهبان خشن چند بار به علامت تأیید سرش را تکان داد. باتریهای نو را روی ساعت انداخت و باتریهای کهنه را با خودش برد.»
منبع: کتاب «زبون دراز!» به قلم رمضانعلی کاوسی
ثبت دیدگاه