اسمت را بگو تا شکایتت را به احمد متوسلیان بکنم
یکی از همرزمان شهید احمد متوسلیان تعریف میکند: «از کنار جاده رد میشدیم که حاج احمد یک جوان بسیجی را دید که اسلحهاش را به شکل نامناسبی حمل میکرد. رفت جلو و با صدای بلند به او گفت: «برادر من! مگه تو بسیجی نیستی؟ این چه وضع حمل اسلحس؟ فرمانده تو کیه که حتی تفنگ دست گرفتنو بهت یاد نداده؟»
این در حالی بود که حاج احمد میدانست که آن بسیجی نیروی خودش است.
بسیجی که خیلی جا خورده بود، بغضش گرفت و گفت: «چرا با من این طوری صحبت میکنی؟ اصلاً میدونی فرمانده من کیه؟ فرمانده من برادر احمده. جرأت داری بیا با هم بریم پیشش تا حالتو بگیره و بفهمی که با بسیجی این طوری صحبت نمیکنن. اگه جرأت داری اسمتو بگو تا شکایتتو به برادر احمد بکنم. فقط بعدش فرار کن و این طرفها پیدات نشه.»
حاج احمد نگاهی به بسیجی کرد و یک دفعه به التماس افتاد که: «برادر! تو رو به خدا منو ببخش. تو رو به خدا حرفی به برادر احمد نزن. منو میکشه. غلط کردم. حلالم کن.»
بسیجی با دیدن چشمان حاج احمد که نمناک شده بود و صورتش را تر کرده بود، دلش سوخت و گفت: «باشه. حالا دیگه گریه نکن. چیزی به برادر احمد نمیگم.»
حاج احمد با جوان بسیجی روبوسی کرد و بعد از تشکر از او جدا شد.
چند روز بعد وقتی در مراسم صحبگاه قرار شد فرمانده لشکر برای نیروها صحبت کند، بسیجی با دیدن حاج احمد بغضش ترکید.»
منبع: کتاب «میخواهم با تو باشم» به قلم علی اکبری
ثبت دیدگاه