صد رحمت به ترکش!
بین ما یکی بود که چهره سبزهای داشت و اسمش عزیز بود. در یکی از عملیاتها ترکش به پایش اصابت کرد، فرستادندش عقب. بعد از عملیات تصمیم گرفتیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت نشانی بیمارستانی که بستری بود را پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار شماره تخت را داد و رفتیم و دیدیم در آن اتاق فقط ۳ مجروح هستند که ۲ نفرشان را نمیشناختیم و نفر سوم سرتا پایش باندپیچی شده بود. فکر نمیکردیم او عزیز باشد. یکی از بچهها با دلسوزی به آن جانبازی که باندپیچی شده بود، اشاره کرد و گفت: «بنده خدا حتماً زیر تانک مونده که اینقدر داغون شده».
پرستار آمد داخل اتاق و گفت: «عزیز رو دیدین؟!» همگی گفتیم: «نه! کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگه دنبال ایشون نمیگردین؟» همه با تعجب گفتیم: «این عزیزه؟!»
کنار تخت عزیز رفتیم. با صدای گرفته و غصهدار گفت: «خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمیشناسین؟» یکدفعه همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر باندپیچی نمیخواد»
عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه!» بچهها خندیدند و اصرار کردیم تا ماجرا را تعریف کند.
عزیز برایمان تعریف کرد: «وقتی ترکش به پایم خورد، من را عقب بردند. در یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. در همین گیرودار، یک سرباز را که دچار موجگرفتگیشده بود، آوردند داخل سنگر. سرباز چند دقیقهای من را نگاه کرد. بعد سر من فریاد زد و گفت: بعثی پَست فطرت می کُشمت. چشمتان روز بد نبیند. حمله کرد به من و تا جایی که توانست کتکم زد.»
با لحنی که عزیز برایمان تعریف میکرد، خیلی خندیدیم. دو تا مجروح دیگر هم روی تختهایشان از خنده رودهبُر شده بودند.
عزیز ادامه داد: «یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سربازی که دچار موجگرفتگی شده بود را به سمت اهواز بردند. رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم ایستاده بود و شعار میدادند و صلوات میفرستادند. دوباره حال سرباز بد شد و داد زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه، دوستان من را کشته! سرباز دوباره شروع به کتک زدن من کرد. چند نفر دیگر آمدند و من را زدند. گریهکنان فریاد زدم: بابا من ایرانیام! رحم کنید. یک پیرمرد با لهجه عربی گفت: ایرانی هم بلد است. این منافق را بزنید! بالاخره چند مأمور من را از دست آنها نجات دادند و حال و روزم را میبینید!»
پرستار با صدای خندههایمان آمد و گفت: «چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه برید بیرون!»
ثبت دیدگاه