روایتی از شهید ۴ ساله حادثه تروریستی کرمان
«نازنینفاطمه عزیزی» ۴ ساله و «اشراف دادیدهنوی» از جمله شهیدان ایرانیافغانستانی جنایت تروریستی کرمان هستند که در سالروز شهادت سپهید شهید حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیدند. حالا جواد شیخالاسلامی، خبرنگار ایسنا همزمان با ایام چهلمین روز شهادت این زائران در دومین گزارش از زندگی شهدای افغانستانی حادثه تروریستی کرمان، به گفتوگو با خانواده این شهدا پرداخته است.
بین آنهمه پیکر شهید بزرگسال که توی کیسههای مشکی گذاشته شده، پیدا کردن یک جنازه کوچک کار سختی است. نازنینفاطمه چهار سال بیشتر ندارد. بدناش همینطوری نحیف و کوچک است، چه برسد که ترکشها و ساچمهها بدنش را کوچکتر هم کرده باشند. حالا مادر نازنینفاطمه باید بین کیسههای مشکی که جنازه شهدا را در آنها گذاشتهاند بگردد و یکی یکی کیسهها اندازه بگیرد تا ببیند کدامشان اندازه بدن نازنینفاطمه است: «بین جنازهها راه میرفتم و مدام فاطمه را صدا میزدم. گریه میکردم. ضجه میزدم. ناباورانه کیسه جنازهها را اندازه میگرفتم و خدا خدا میکردم که هیچکدامشان اندازه نازنینفاطمه من نباشد. همینطور که داشتم کیسهها را اندازه میکردم، یک نفر صدا زد خانم! این جنازهها همه بزرگ هستند، اگر دنبال جنازه کوچک هستی آنجاست؛ شاید همان دخترت باشد. با هم حرکت کردیم. دلم میخواست زمین دهان باز کند و من را محو کند. قدم به قدم نزدیک کیسهای میشدیم که از همه کیسهها کوچکتر بود. رسیدیم. ناگهان زنی که همراهم بود روی کیسه مشکی دست کشید و گفت: همینه، بیا نگاه کن...».
از مهاجران افغانستانی جز خوبی ندیدهایم
با «روح الله عزیزی» پدر شهید نازنینفاطمه عزیزی تلفنی صحبت میکنم. این دومین خانواده از شهدای افغانستانی گلزار شهدا است که به آنها سر میزنم. آدرس را پیامک میکند و میگوید بعد از قائم ۴۷ پیاده شوم و تماس بگیرم تا دنبالم بیاید. خانواده عزیزی دو شهید دارد؛ یکی نازنینفاطمه ۴ ساله و دیگری شهیده «اشرف دادیدهنوی». حقیقت اینکه مواجه شدن با پدر نازنینفاطمه برایم سخت است. چند روزی از داغ نازنینفاطمه نگذشته که من باید مقابلشان بنشینم و درباره مادربزرگ خانواده و دختر نازنینشان از آنها بپرسم. توی دلم صلوات میفرستم و امیدوارم که بتوانم راوی این دو شهید باشم؛ مادربزرگ و نوه!
منزل خانواده عزیزی خارج از شهر کرمان است؛ روستای شرفآباد. به سختی محل دقیق را روی نرمافزار پیدا میکنم و منتظر تاکسی اینترنتی میمانم. چیزی نمیگذرد که درخواستم قبول میشود و سوار ماشین میشوم. داخل ماشین، برای اینکه خودم را برای گفتوگو آماده کنم، راننده تاکسی را به حرف میگیرم. سعی میکنم سوالاتم را از داخل ماشین شروع کنم تا خودم را برای سوال پرسیدن آماده کرده باشم.
بعد از کمی گپ و گفت متوجه میشوم که آقای «شریفی» راننده ماشین، روحانی است. لباسی عادی به تن دارد و برای امرار معاش مسافرکشی میکند. میگویم شما که اهل کرمان هستید، رابطهتان با مهاجرین افغانستانی چطوری است؟ میگوید: «خوب! ۳۵ سال است که پدرم کلید خانهمان را به یک خانواده افغانستانی داده است. جز خوبی از آنها ندیدهایم. اسم خودش سلام است و اسم همسرش طوبی. توی کارهای کشاورزی به پدرم کمک میکردند. البته پدرم پنج سالی است که فوت کرده، اما سلام و طوبی همچنان در خانه ما زندگی میکنند. ما هم به احترام سالهایی که به پدر و مادرم کمک کردند، گذاشتیم که در خانه پدریمان زندگی کنند. البته نه اینکه منتی به گردنشان بگذاریم، نه؛ خودمان دوست داریم. هم به خانه میرسند، هم به مادرم کمک میکنند و هم یکجورهایی همهکاره خانه هستند. شاید باور نکنید من همین الآن اگر بخواهم دنبال چیزی بگردم، از طوبیخانم میپرسم که فلان وسیله کجاست. یعنی خانه را از من بهتر میشناسند».
میگوید «بد و خوب توی هر قوم و قشر و قبیلهای وجود دارد و نمیتوان گناه چند نفر با به گردن همه انداخت؛ مگر ایرانیها کم جرم میکنند؟». بعد بدون اینکه حرفش اغراقآمیز به نظر برسد ادامه میدهد: «۳۵ سال است که این خانواده را میشناسم. آنقدر شریف هستند که من حاضرم کل زندگیام را به دستشان بسپارم. آنقدر که از این مردم خوبی دیدهام، خیلی وقتها از مردم خودمان خوبی ندیدهام». وقتی میفهمد برای دیدار با خانواده شهدای افغانستانی گلزار شهدا به کرمان آمدهام شمارهاش را میدهد و میگوید «هر کاری داشتی به من بگو. خودم میآیم دنبالت و هرجا که لازم باشد میبرمت». تشکر میکنم و پیاده میشوم.
خانوادهای با دو شهید؛ مادربزرگ و نوه ۴ ساله!
روستای شرفآباد منطقهای محروم و مستضعفنشین است که به دلیل صنعتیبودناش بسیاری از مهاجرین هم در این منطقه کار و زندگی میکنند. با آقای عزیزی تماس میگیرم و خبر میدهم که رسیدهام. چند لحظه بعد دنبالم میآید و از یک درب بزرگ وارد محوطهای نسبتا وسیع و خاکی میشویم.
بعدتر میفهمم که خانواده عزیزی اینجا نگهبان هستند. یک گوشه از حیاط و در کنار کارگاه، خانهای کوچک و بسیار ساده در اختیار آنها گذاشتهاند تا هم در آن زندگی کنند و هم از کارگاه نگهبانی کنند. با دعوت آقای عزیزی وارد خانه میشوم. خانوم «رحیمه سامی» مادر شهید، محمدامین و یثنا برادر و خواهر نازنینفاطمه سلام میکنند و دعوت به نشستن. عکس نازنینفاطمه را به همراه عکس مادربزرگ و تصویر حاج قاسم روی میزی که داخل پذیرایی است گذاشتهاند. نگاهم به تصویر نازنینفاطمه خیره میشود. چقدر این بچه معصوم و بانمک و شیرین است. چطوری سر صحبت را باز کنم؟ سخت است؛ خیلی سخت. سختتر از آنچه که گمان میکردم.
مادر نازنینفاطمه رنگ به چهره ندارد. مشخص است که در تمام این مدت کارش گریه بوده است. نمیدانم از کجا شروع کنم. آخر چه بگویم؟ چه بپرسم؟ چندباری سعی میکنم تسلیت بگویم و با کلمات ناقصام تسلیشان دهم که نمیشود. نمیتوانم. محمدامین و یثنا یک گوشه نشستهاند و لام تا کام حرف نمیزنند. نگاهی به خواهر و برادر نازنینفاطمه میکنم و میپرسم بچهها هم آن روز گلزار شهدا بودند؟ مادر شهید جواب میدهد: «بله. یسنا و محمدامین هم آن روز همراه فاطمه بودند. محمدامین ترکش نخورده ولی مجروح شده. اما دختر بزرگم یسنا ترکش خورده است؛ چند تا ساچمه توی گردن و دست و پاهایش جا خوش کرده است. البته هنوز برای معالجه او کاری انجام نشده. چند روز پیش که او را به دکتر بردم، هنوز نمیدانستیم که توی پاهای یسنا هم ترکش وجود دارد. با اینکه سه روز در بیمارستان بستری بود، نفهمیده بودند که توی پای دخترم ترکش است. خودمان یسنا را دکتر بردیم و آنجا فهمیدیم که داخل پاهایش چند تا ساچمه است که چون عمیق است، قابل درآوردن نیست. برای عمل جراحی گردناش هم اسفندماه را تعیین کردهاند. درباره ترکشهای دستش هنوز شک دارند. رد ترکش روی دستهای یسنا وجود دارد، ولی مشخص نیست که داخل گوشت نفوذ کردهاند یا نه. قرار است دوباره از دستش عکاسی کنند و ببینند دستهایش هم ترکش دارد یا نه».
بچههای ما عاشق ایران هستند/ مردم ایران سنگ تمام گذاشتند
آقای عزیزی افغانستانی هستند و مادر نازنینفاطمه، ایرانی. پدر نازنینفاطمه تعریف میکند که ۲۳ سال پیش به دنبال برادر گمشدهاش به ایران میآید و در کمال تعجب خودش در ایران ماندگار میشود: «یکی از برادرهای من گم شده بود و همه میگفتند ایران است. من هم برای پیدا کردن برادرم به ایران آمدم و یکی دو سال در شیراز گشتم تا پیدایش کردم. وقتی که پیدایش کردم گفتم همه دارند دنبال تو میگردند، برو به خانه و خودت را نشان بده. خلاصه او را به افغانستان فرستادم ولی خودم اینجا ماندگار شدم».
خاک ایران دامنگیرش میشود. وقتی به ایران میآید میبیند که احساس غریبگی نمیکند؛ هم او حرفهای مردم را میفهمد، هم مردم ایران حرفهای او را: «دیدم فرهنگ مردم ایران و دینشان مثل ماست. زبان همدیگر را میفهمیم و مشکلی در ارتباط نداریم. خیلی زود دیدم که به اینجا عادت کردهام. البته یکبار به افغانستان برگشتم و سه چهار روز هم ماندم، ولی دیدم نمیتوانم تحمل کنم. دوباره بعد از سه چهار روز برگشتم. برادرانم خیلی میگفتند برگرد به افغانستان، ولی من همینجا ازدواج کردم و زندگیام را اینجا ساختم. الآن ایران مثل خانه و کشور خودم من است. بچههای عاشق ایران هستند و تمام دوستانم ایرانی هستند. در همین حادثه هم دوستان ایرانی برای من سنگ تمام گذاشتند».
مادرم ایرانی است اما نه خودم شناسنامه دارم، نه بچهها!
خانم سامی هم درباره پدر و مادرش میگوید: «مادر من اهل بم است، اما پدرم افغانستانی است. البته پدرم هم از قبلِ انقلاب ساکن مشهد بودند و حضورشان در ایران متعلق به همین ده بیست سال نیست. نزدیک ۵۰ سال پیش در مشهد سکونت داشتند، بعد به کرمان آمدند و در کرمان با مادرم ازدواج کردند. به همین خاطر همه ما متولد ایران هستیم. همین جا درس خواندیم، همینجا بزرگ شدیم و همینجا ازدواج کردیم، ولی هنوز شناسنامه نداریم».
میگوید خیلی برای شناسنامه دوندگی کرده، اما هیچکدام تا امروز نتیجهای نداشته است: «با اینکه مادر من ایرانی است و خودم و بچههایم در ایران به دنیا آمدهایم، هنوز به ما شناسنامه ندادهاند؛ نه به من و نه به فرزندانم. سال ۱۴۰۰ طبق اعلام مسئولین مراجعه کردیم تا به عنوان کسی که مادرش ایرانی است، برای خودم و بچهها شناسنامه بگیرم. گفتند باید آزمایش دیانای بدهید که به اصفهان رفتیم و انجام دادیم. بارها و بارها از این دادگاه به آن دادگاه، از این اداره به آن اداره رفتیم، اما هیچکدام نتیجهای نداشته است».
پول نداشتم شهریه ثبتنام یسنا را بدهم
بعد هم گلایه میکنند که چرا بین بچههای آنها و دیگر بچهها فرق میگذارند؟ از متلکهایی که بچهها توی مدرسه میشنوند میگوید و گلایه میکند: «این بچهها عاشق ایران هستند. توی همین کشور بزرگ شدند. همه اقوام و دوستانشان ایرانی هستند. ولی وقتی میخواهیم توی مدرسه ثبتنامشان کنیم، میگویند شما افغانستانی هستید و برای شما جا ندارید. خدا میداند بارها برای ثبتنام بچهها به التماس افتادم و گریه کردم. وقتی که میخواهند ثبتنام کنند هم چند برابر دیگر بچهها شهریه میگیرند. همین امسال وقتی میخواستم دخترم یسنا را برای کلاس هشتم ثبتنام کنم، از من دو میلیون تومان پول خواستند. چون نداشتم، پانصد هزار تومان نقد دادم و خواهش کردم که بقیهاش را به صورت اقساط قبول کنند. کارتهای بانکی ما را هم هر سه چهار ماه یکبار قطع میکنند و برای ما هزار تا مشکل درست میکنند. فرق ما با بقیه چیست؟».
جوابی ندارم و قول میدهم که گلایههایشان را انعکاس دهم. با دلی پر از برخوردهای غلط ادامه میدهد: «من به این خاطر که اخلاق و منش پدر خودم را دیده بودم و دیده بودم که مادرم با یک افغانستانی ازدواج کرده بود و خوشبخت بود، تصمیم گرفتم من هم اگر خواستگار افغانستانی داشتم جواب مثبت بدهم. ولی مادر من ایرانی است و خودم هم ایرانی هستم. ما بزرگشده ایران هستیم، زیر پرچم ایران درس خواندهایم و بچههای من هم عاشق ایران هستند. ما اصلا از قوانین افغانستان خبر نداریم. حتی رابطهای با اقوام همسرم در افغانستان نداریم. با این وجود چرا بچههای من نباید شناسنامه داشته باشند؟ چرا هر سال باید برای تمدید کارت آمایش و تمدید کارتهای بانکی و ثبتنام بچهها در مدرسه مشکل داشته باشیم؟».
«نازنینفاطمه عزیزی» در همه رسانهها و اخبار با عنوان «شهید افغانستانی» معرفی شده است. این در حالی است که مادربزرگ و مادر نازنینفاطمه ایرانی است و آنها خودشان را ایرانی میدانند. پدر نازنینفاطمه میگوید: «البته شهید ایرانی و افغانستانی ندارد. خون این شهدا با هم قاطی شده است. نازنینفاطمه مادر ایرانی و پدر افغانستانی دارد. چه کسی میتواند بگوید این شهید ایرانی یا افغانستانی است؟ این شهدا متعلق به دو کشور هستند. خیلی از بزرگان استان به خانه ما آمدند و به ما تسلیت گفتند. خب اگر این شهید متعلق به این ایران نبود، چرا مسئولان ایرانی به ما سر بزنند؟».
جالب اینکه مادر نازنینفاطمه اهل تشیع و پدر شهید، اهل تسنن است. با خودم فکر میکنم نازنینفاطمه و خانواده او همه ویژگیها را برای ایجاد همدلی و اتحاد دارد. و به این فکر میکنم که چرا رسانهها به این پیوندها، اشتراکات و همدلیها کمتر توجه میکنند؟
مادر نازنینفاطمه درباره ازدواج با یک مهاجر افغانستانی اهل سنت، میگوید: «ما هیچ اختلافی با هم نداریم. در این سالها هیچوقت همسرم به من نگفته که چون من سنی هستم تو هم باید سنی بشوی، یا من به او بگویم تو هم باید شیعه بشوی. هیچوقت چنین بحثهایی با هم نداشتهایم. بعضیها به ما اعتراض میکردند که همسر تو سنی است، پس تکلیف بچههایت چه میشود؟ ما میگفتیم بچههای ما خودشان تصمیم میگیرند چه مذهبی داشته باشند. پسر من الآن کلاس چهارم است و دختر هم کلاس هشتم؛ ما به انتخاب خودشان گذاشتهایم که چه مذهبی داشتهاند و چطوری نماز بخوانند. هیچکدام از ما آنها را مجبور نکردهایم که چه مذهبی را انتخاب کنند».
آقای عزیزی هم میگوید: «دین و پیغمبر و قرآن و خدای ما یکی است. شیعه و سنی برادر هم هستند. چه فرقی میکنند؟ بزرگان ما گفتهاند اگر موقع اذان از یک مسجد رد میشدی که نمازگزاران آن اهل تشیع یا تسنن بودند، برو و به نماز آنها اقتدا کن. پس معلوم میشود همانطور که فرهنگ ما مشترک است، دین ما هم مشترک است. ما تا امروز حتی یک کلمه درباره این چیزها بحث نداشتهایم. الآن دختر بزرگ من که سیزده چهارده سال دارد، مثل شیعیان نماز میخواند. پسر من که کلاس چهارم است، شیعه است. دختر کوچکمان هم اگرچه کوچک بود، ولی به سمت اعتقادات و فرهنگ شیعی گرایش داشت. نازنینفاطمه عاشق امام رضا (ع) بود و سفر مشهد را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت مامان! بابا! برویم مشهد زیارت امام رضا (ع)».
نه خانه داریم، نه ماشین/ نازنینفاطمه را با نان حلال بزرگ کردم
بعضیها در رسانههای مجازی مینویسند مهاجران افغانستانی بازار کار ایرانیها را خراب کردهاند و حق کارگر ایرانی را میخورند. نگاهی به خانه و وضعیت زندگی منزل آقای عزیزی میاندازم؛ همان خانه سادهای که تا چند روز پیش صدای نازنینفاطمه در آن جاری و ساری بوده. مشخص است که اگر آقای عزیزی دنبال نان حلال نبود، الآن در چنین خانهای ساکن نبود: «از روز اولی که به آمدم نگهبان بودم، امروز هم نگهبانم و در کنار نگهبانی کارهای جوشکاری و بنایی و... میکنم. ابتدا در یک شرکت پسته کار میکردم که هنوز هم کلیدهایش دست من است، اما الآن پنج شش سال است که به اینجا آمدهایم. من این بچهها را با نان حلال بزرگ کردم. ما الآن نه ماشین داریم، نه خانه داریم، نه پسانداز داریم؛ همین الآن حتی هزار تومان هم توی حساب ما نیست. دلیلاش این است که خانمم از روز اول تأکید میکرد که مهمترین چیز برای من نان حلال است. نباید یک لقمه نان حرام توی خانه بیاوری. اگر من یک روز پانصد هزار تومان پول به خانه بیاورم، از من میپرسد این پول از کجا آمده؟ تا نپرسد و اطلاع نداشته باشد، به آن دست نمیزند. من و خانمم روی حقالناس خیلی حساس هستیم. بچههای ما هم همینطوری تربیت شدهاند. از این زندگی هم راضی هستیم. با اینکه ماشین و خانه و زمین و... نداریم، ولی وجدانمان راحت است که حق کسی را نخوردهایم. با همین حقوق زحمتکشی هرجور هست زندگیمان را میگذرانیم».
خانم سامی هم تأکید میکند که نان زحمتکشی همسرش را با هیچ چیزی عوض نمیکند و البته همیشه قدردان اینهمه تلاش و زحمت بوده است: «حتی روزهایی بوده که در یک اتاق کوچک زندگی کردیم، اما من غر نزدم. چون با چشم خودم میدیدم که توی سرما و گرما بیرون میرود و کار میکند. همیشه هم به بچهها هم گفتهام که قدر بابا را بدانید. گاهی وقتها که آقای عزیزی به خانه میآید میبینیم که سر و دست و بدناش زخمی است. همیشه صبح میرود و شب میآید. خب واقعا سخت است. من خودم انسان هستم و درک میکنم. یک جاهایی فشار زندگی و بیخانگی هم وجود دارد؛ اینها درست است. ما خانه نداریم و واقعا فقیرانه زندگی میکنیم، ولی همان پولی که با زحمتکشی و عرقریزی درمیآورد برای ما خیلی ارزشمند است. خداراشکر من تا امروز از زندگی با آقای عزیزی راضیام».
یسنا را به خاطر ترکشها و ورم صورت نمیشناختم
مادر نازنینفاطمه مثل شمع گریه میسوزد و حرف میزند. قدرت تسلیدادن ندارم. یسنا و محمدامین کماکان در سکوتی عمیق نشستهاند و به حرفهای پدر و مادرشان گوش میکنند. هرکدام داغی بزرگ در سینه دارند. مادر نازنینفاطمه حسرت آخرین خداحافظی را به دل دارد، یسنا و محمدامین درد لحظات انفجار و آن دقایق سخت را: «روز قبلش به مناسبت روز مادر به خانه مادرم رفته بودیم. با مادرم رفتیم بازار و برای مادرم، خالهام و نازنین و یسنا هدیه خریدم. روز حادثه چون حالم خوب نبود خودم توی خانه ماندم ولی بچهها را همراه با مادرم به گلزار شهدا فرستادم. نمیدانم چه ساعتی بود که تماس گرفتند و گفتند که در گلزار شهدا انتحاری شده. اولش فکر کردیم پسرمان زخمی شده، ولی بعد فهمیدیم که دخترها آسیب دیدهاند».
آرام زیر گریه میزند. یسنا و محمدامین هم یک گوشه نشستهاند و بغض کردهاند. یسنا تا اشکهای مادرش را میبیند بلند میشود و برای مادرش دستمال کاغذی میآورد. حالم یک جوری است. صحبت کردن برایم سخت است؛ سوال پرسیدن سختتر. سکوت میکنم تا مادر نازنینفاطمه ادامه بدهد: «با آنکه مریض بودم نفهمیدم خودم را چطوری به بیمارستان رساندم. توی بیمارستان یسنا را دیدم ولی نمیشناختمش. سر و صورتاش ورم کرده بود و خیلی فرق کرده بود. رفتم کنارش و دیدم گوشی توی دستش است. تنها چیزی که به من گفت این بود که مامان برو فاطمه را پیدا کن. پرسیدم فاطمه کجاست؟ جواب داد برو بیرون دنبالش. من فکر میکردم فاطمه کاریاش نشده و حتما دستش توی دست کسی است. هر چقدر توی اورژانس گشتم، پیدایش نکردم و دیدم کسی خبر ندارد».
باورش سخت است که دختر شیرین و دوستداشتنیشان شهید شده باشد، ولی یک چیزی توی گوش مادر نازنینفاطمه میگوید که باید فاطمه را بین شهدا پیدا کند: «از توی اورژانس بیرون رفتم و داد میزدم فاطمه من کجاست؟ بگویید بیاید ببینمش. وقتی بیرون آمدم یکی توی گوش من زمزمه میکرد برو قسمت جنازهها، فاطمهات آنجاست. نمیخواستم باور کنم ولی با همان حال خرابی که داشتم به سمت جنازهها رفتم. خیلی التماس و گریه کردم. گفتم بگذارید ببینم کسی از خانواده من اینجا هست یا نه؟ اجازه نمیدادند. گفتم تو را به خدا بگذار ببینم دخترم اینجاست یا نه؟ بالأخره به هر سختی بود داخل رفتم».
وقتی که بین جنازه شهدا دنبال بدن کوچک نازنین گشتم...
بین کیسههای مشکی دنبال کیسهای میگردد که از همه کوچکتر باشد: «جنازه شهدا را داخل کیسهها گذاشته بودند و هرچه میدیدم همه کیسهها بزرگ بودند. با همراهی یکی از خانمها بین جنازه شهدا راه میرفتم. چشمم کیسهها را اندازه میگرفت و با تمام وجودم دعا میکردم که هیچ کیسه کوچکی بین جنازه شهدا نباشد. ولی انگار خدا چیز دیگری میخواست. خانمی که همراهم بود صدایم زد: این کیسه از همه کوچیکتره. حتما دختر شماست»...
با دستهایی که دیگر توانی ندارد، زیپ کیسه مشکی را کنار میکشد و اولین چیزی که میبیند کفشها و لباسها فاطمه است: «کفشها و لباسهای فاطمه را دیدم که پاره شده. شکماش سوراخ شده بود، چشمهاش نیمه باز بودند، دهناش باز بود... دیدم توی کیسه پر از خون است. تا آمدم فاطمهام را بغل کنم نگداشتند. گفتند باید بروی بیرون. گفتم بگذارید یکبار دخترم را بغل کنم. اجازه نمیدادند. میگفتند حالت بد میشود. به زور من را از آن قسمت بیرون کردند. بیرون که آمدم به پدرش زنگ زدم. پدر نازنینفاطمه سر کار بود. گفتم بیا بیمارستان؛ فاطمه تمام کرده، شهید شده. فقط بیا»...
آقای عزیزی هنوز اشک نریخته. مدام سرش پایین است و سکوت کرده. اگر چیزی بپرسم حرف میزند، اگر چیزی نپرسم به حرفهای همسرش گوش میکند. میگویم آقای عزیزی حرف نمیزنید؟ وقتی شنیدید برای فاطمه و بچهها اتفاقی افتاده چه حالی داشتید؟ انگار که از درون شکسته باشد، آرام و سر به زیر جواب میدهد: «ساعت یازده همان روز نازنینفاطمه به من زنگ زده بود. گفت بابا بیا خونه مامانبزرگه. برای مامانبزرگ کادو بیار، برای مامان هم کادو بیار، برای من هم کادو بیار. گفتم باشه دخترم، ساعت چهار میام. قرار بود نیم ساعت دیگر بروم دیدنشان. میخواستم برایش کادو ببرم. ساعت سه و نیم بود که خانمم زنگ زد و گفت دو تا دخترت شهید شدند و پسرت هم معلوم نیست کجاست. من دیگر اصلا نفهمیدم چکار کردم. آنجا فکر میکردم یسنا هم شهید شده. هیچی معلوم نبود. درباره پسرم میگفتند که مجروح است ولی فکر میکردم یسنا و نازنینفاطمه هر دو شهید شدهاند. توی کوچه داشتم گریه میکردم و میدویدم. هرکس میگفت بیا سوار ماشین شو، من نمیفهمیدم و توی کوچه میدویدم. به زور سوار ماشینم کردند و آوردند بیمارستان باهنر. وقتی رسیدم دیدم که اینها نشستهاند و دارند گریه میکنند. از یسنا و نازنینفاطمه خبری نبود. پسرم هم بستری بود. رفتم محمدامین را با رضایت خودم مرخص کردم و گفتم حال مادرت خیلی بد است، باید پیش مامان باشی».
نازنینفاطمه حواسش به همه بود
نازنینفاطمه از توی قاب عکس به من نگاه میکند. هردفعه نگاهش میکنم، دلم میسوزد. چه دختر شیرین و بانمکی است. مادر نازنینفاطمه تعریف میکند: «خیلی مهربان بود. وقتی پدرش از سرکار میآمد، حتما باید برای نازنینفاطمه خوراکی میخرید. اگر خوراکیاش کم میبود قبول نمیکرد. میگفت باید برای من یک پلاستیک خوراکی بیاوری تا من آن را بگذارم روی میز، بشقاب و چاقو بیاورم و آن را بین پنج نفرمان تقسیم کنم. هرچی برایش میخریدیم، اولین کاری که میکرد این بود که آن را بین همه تقسیم کند. بعضی وقتها آنقدر به بقیه خوراکی میداد که به خودش نمیرسید. ما هم همیشه سهمیه خودمان را نگه میداشتیم تا اگر سهم خودش کم آمد، به او برگردانیم».
دانههای اشک را پاک میکند و ادامه میدهد: «رابطهاش با کارگرها و صاحبکار اینجا خیلی خوب بود. اگر برایش لباس و کفش و چیزی میخریدیم، باید آن را به همه نشان میداد. میگفت من باید به داییهایم نشان بدهم. کسی را به اسم کوچک صدا نمیزد؛ اگر مرد بودند میگفت دایی، اگر زن بودند میگفت خاله. با غریبهها خیلی خوب میجوشید. بچههایی که توی شرکت کار میکردند، فاطمه را خیلی دوست داشتند. فاطمه هم آنها را خیلی دوست داشت. یکی از کارگرهای اینجا اسمش حسین است؛ فاطمه واقعا حسین را دوست داشت. اگر شب توی خانه خوراکی داشتیم نگه میداشت و میگفت من باید برای دایی حسینم ببرم. صبح میرفت و به دایی حسیناش خوراکی میداد».
جای خالی فاطمه توی خانه حسابی دل اعضای خانواده را میسوزاند. آنقدر از او خاطره دارند که هر جای خانه را نگاه کنند، صدا و تصویر فاطمه را میبینند و میشنوند. هرکدام خاطرهای برای روایت کردن دارند: «پدر من چندسال پیش فوت کرده است. گاهی دلم میگرفت و مینشستم به گریه کردن. فاطمه میآمد با سر آستیناش اشکهایم را پاک میکرد و نمیگذاشت گریه کنم. وقتهایی که سردرد میگرفتم، میدانست که مامانش چه قرصی مصرف میکند. سریع میرفت یک صندلی جلوی در یخچال میگذاشت، قرص معدهام را درمیآورد، لیوان آب را پر میکرد و میداد دست من. بعد میرفت جلوی پنجره و داد میزد محمدامین، بیا حال مامان خوب نیست! خیلی هوای من را داشت».
شبها چادر سرش میکرد و کنار مادرش نماز میخواند
میگویند دخترهایی باباییاند. آقای عزیزی تا اینجا همه چیز را توی خودش ریخته. میگویم شما هم دوست دارید از نازنینفاطمه بگویید؟ رابطهتان با فاطمه چطور بود؟ جواب میدهد: «همیشه وقتی از سر کار میآمدم، دم در منتظر من بود. توی روز هم دو سه بار به من زنگ میزد که بابا کی میای؟ بابا کی میای؟ با اینکه کلید داشتم، ده بار میآمد جلوی در تا من را ببیند. وقتی من دیر میکردم ده بار زنگ میزد که بابا من آمدم جلوی در نبودی، گرمم شد نبودی، سردم شد نبودی. میگفتم دخترم من که کلید دارم، خودم در را باز میکنم. میگفت نه، من دوست دارم خودم در را باز کنم؛ تو نباید در را باز کنی! اگر من کلید میانداختم و داخل میشدم، ناراحت میشد».
یاد شبنشینیهای پدر دختریاش میافتد و تلخ میخندد: «شبها که مادر، خواهر و برادرش میخوابیدند، او بیدار میماند و میگفت بابا برای من قصه تعریف کن. با هم حرف میزدیم و برایش قصه تعریف میکردم. خوب گوش میداد و حواسش به همه چیز بود. گاهی هم کنار تلویزیون مینشست و برنامه تلویزیون نگاه میکرد. من هم با دیدناش کیف میکردم، به خصوص وقتهایی که نماز میخواند. این آخریها برایش چادر گرفته بودیم؛ با همان چادر کنار مادرش میایستاد و مثل مادرش نماز میخواند. چند تا آیه قرآن را هم بلد بود. از من میپرسید بابا توی نماز چی بگم؟! میگفتم همان آیههایی را که یاد گرفتی بخوان، خدا قبول میکند».
نازنینفاطمه عاشق امام رضا (ع) بود
اگرچه یسنا و محمدامین را هم خیلی دوست دارد، اما نازنینفاطمه از بچگی برایشان یک جور دیگر عزیز و خاص بود: «ما سه تا بچه بزرگ کردیم که همهشان باادب و خوب و فهمیده هستند، ولی نازنین فاطمه یک جور دیگری بود. اصلا شخصیت و تربیتاش خاص بود. من از بچگیاش حس میکردم که او از پیش ما میرود. من میدانستم که خدا او را از ما میگیرد. هیچوقت به زبان نمیآوردم ولی حس میکردم که این بچه با این شخصیتاش پیش ما نمیماند. هرکدام از دوستان و آشنایان ما که نازنین فاطمه را دیدهاند، آنها هم همین حرف را میزنند. نه علاقه خاصی به خوراکی داشت، نه به لباس. وقتی بچهها بازی میکردند با آنها بازی نمیکرد؛ عین یک آدم بزرگ و فهمیده مینشست کنار بزرگها. هیچوقت بیادبی نمیکرد و فحش نمیداد. با خودم میگفتم این بچه خاص است. این بچه پیش تو نمیماند. آخرش هم شهید شد»...
مادر نازنینفاطمه بین صحبتها یک فیلم از فاطمه داخل گوشی به من نشان میدهد که حسابی حالم را عوض میکند. نازنینفاطمه با چادر سفید توی صحن امام رضا (ع) راه میرود و دلبری میکند. بعد رو به من از عشق و علاقه نازنینفاطمه به امام رضا (ع) میگوید: «برج دو بود که با خواهر و زن برادرم رفتیم مشهد. آنجا فهمیدم که فاطمه یک عشق دیگری به امام رضا (ع) داشت. وقتی میرفتیم حرم، با یک شوق و ذوق دیگری توی حرم پا میگذاشت. هربار میرفتیم دوست داشت دستش را ضریح برساند. وقتی زیارت میکردیم و برمیگشتیم مهمانسرا، میگفت مامان بیا دوباره بریم. میگفتم باشد؛ یک ساعت دیگر میرویم. یادم نمیرود، توی مشهد برایش یک چادر سفید و روسری خریدم. وقتی این چادر و روسری را میپوشید، صورتش را تا پایین پیشانی میپوشاند؛ آنقدر که چادر و روسری میآمد روی چشمهایش. وقتی اینجوری توی حرم راه میرفت، خادمها به نازنینفاطمه میگفتند دخترم چادرت را بکش بالا که ببینی؛ زمین میخوری ها! با همان لحن قشنگ و کودکانهاش میگفت نه، همینجوری خوبه. با همان چادر توی حرم راه میرفت و ذوق میکرد».
مادرم جواب کارهای خیرش را با شهادت گرفت
میگوید به نازنین قول داده بودم که به زودی به مشهد میرویم ولی قسمت نشد: «روی همین میزی که توی خانه داریم دراز میکشید، خودش را ناز میکرد و هی میگفت مامانی! کی میریم مشهد؟! میگفتم باشه مامان. بعد میگفت فقط من و تو بریم. یسنا و محمدامین را نبریم! میگفتم باشه. به باباش قبل از این حادثه گفتم برای ما پول جور کن، من و فاطمه میخواهیم به مشهد برویم. قسمت نبود»...
برای اینکه جو را کمی عوض کنم، میگویم درباره مادرتان هم صحبت کنید. خانم سامی میگوید: «مادرم هم توی کارهای مذهبی خیلی فعال بود. محرم که میشد مادرم پای دیگهای امام حسین (ع) آشپزی میکرد. نه اینکه کار یک سالش باشد، نه، هرسال این کار را میکرد. همیشه توی کارهای خیر و مراسمهای مذهبی و سالگرد حاج قاسم فعال بود. واقعا بیشتر از ما برای این چیزها وقت میگذاشت. آخرش هم جواباش را گرفت. به خاطر همین علایق بود که خدا مقام شهادت را به مادر و دخترم داد».
یسنا خواهر بزرگتر نازنینفاطمه خودش جانباز و مجروح حادثه تروریستی کرمان است. عروسک نازنینفاطمه را بغل گرفته و به روزهایی فکر میکند که با خواهرش عروسکبازی میکردند. یسنا آخرین کسی است که نازنینفاطمه را بغل کرده. هنوز از شوک حادثه بیرون نیامده به سختی حرف میزند. درحالی که به سختی اشک را توی چشمهای پنهان کرده و صدایش به سختی به گوش میرسد، تعریف میکند: «رابطه من و نازنینفاطمه خیلی خوب بود. وقتهایی که با محمدامین دعوا میکردیم، فاطمه از من طرفداری میکرد. وقتهایی که خودمان دو تا با همدیگر قهر میکردیم، خودش میآمد با من حرف میزد و آشتی را شروع میکرد. خیلی دوستش داشتم... روزی که آن اتفاق افتاد هم دست فاطمه توی دست من بود».
خودم ترکِش خورده بودم ولی نگران نازنینفاطمه بودم
بعد از کمی سکوت درباره آخرین لحظاتی که کنار هم بودند ادامه میدهد: «نزدیک ساعت دو بود که مادربزرگم از مزار حاج قاسم برگشت و برای ما از موکبها نذری گرفت؛ یکی برای من و یکی برای فاطمه. من و خالهام میخواستیم کمی بیشتر راه برویم، ولی مادربزرگ و فاطمه میخواستند برگردند خانه. همین که میخواستیم با مادربزرگم خداحافظی کنیم، ناگهان بمب منفجر شد و همه چیز سیاه و تاریک شد. دیدم دور و برم دود است. تا به خودم بیایم، دیدم که نازنینفاطمه جلوی من افتاده روی زمین».
یسنا که خودش هم ترکش خورده و از سر و رویش خون میریزد، بیشتر از اینکه نگران خودش باشد نگران خواهرش است: «دیدم چشمهای نازنینفاطمه نیمهباز است. خیلی ترسیدم. از جایی که بمب منفجر شده بود او را بغل کردم و بردم دورتر. از سر خودم هم همینطور خون میآمد. هرچقدر نگاه کردم هیچکس را از خانوادهام، ندیدم. وقتی نازنین را پایین گذاشتم، یک آقایی آمد نازنین فاطمه را از من گرفت و با خودش برد. من جیغ میزدم که خواهرم خواهرم! یکی دو نفر آمدند شالم را دور سرم بستند تا جلوی خونریزی را بگیرند. بعد هم همان آقا برگشت و گفت خواهرت را بردم توی آمبولانس، تو هم بیا برویم. توی آمبولانس همه حواسم به فاطمه بود. پرستارها داشتند به فاطمه تنفس میدادند و من فکر میکردم که حال فاطمه خوب است. تا وقتی به بیمارستان رسیدیم تلاش کردم بیهوش نشوم و مواظب نازنینفاطمه باشم. اما وقتی رسیدیم به بیمارستان، دیگر خواهرم را ندیدم».
جلوی بچهها گریه نمیکنم تا روحیه آنها خراب نشود...
محمدامین هم مثل یسنا کمحرف است. دلم نمیآید اذیتش کنم. فقط میپرسم درباره فاطمه دوست داری چه بگویی؟ معصومانه و کودکانه جواب میدهد: «دوستش داشتم. خیلی دلم برایش تنگ میشود»...
مادر نازنینفاطمه که حال بچهها را میبیند، میزند زیر گریه و میگوید: «هر گوشه را نگاه میکنم میبینم جای فاطمه خالی است. صدایش از همه جای خانه به گوش میرسد. خیلی برایم سخت است. دو تا بچهام زنده هستند ولی نازنین فاطمه دیگر نیست»...
آقای عزیزی هم میگوید خانهشان هرشب بیتالاحزان است. تعریف میکند که هرشب دو سه ساعت مادر نازنین و بچهها یک گوشه خانه مینشینند و گریه میکنند. تعریف میکند که دل بچهها برای خواهرشان تنگ شده و نمیتوانند توی این خانه بدون فکر کردن به او زندگی کنند: «یک وقتهایی نازنینفاطمه خسته میشد و میخوابید. برادر و خواهرش طاقت نمیآوردند و بیدارش میکردند تا سر و صدای او توی خانه باشد. به یسنا و محمدامین میگفتم چرا بیدارش میکنید؟ میگفتند وقتی نازنین خواب است، خانه سوت و کور است. بگذار بیدارش کنیم. نازنین میخندد، سر و صدا میکند، بازی میکند. نباید بخوابد».
هنوز اشک آقای عزیزی را ندیدهام. نه توی فیلمها و عکسها، نه حالا که روبرویش نشستهام. ولی مشخص است که دلش خون است: «من توی روی اینها گریه نمیکنم تا روحیه خانم و بچهها خراب نشود. میروم بیرون و توی تنهایی خودم گریه میکنم. توی خانه خودم را نگه میدارم، به یک بهانهای بیرون میروم، گریه میکنم و برمیگردم».
پدر نازنینفاطمه هنوز نتوانسته یک دل سیر برای دخترش عزاداری کند: «جلوی بچهها خودداری میکنم، ولی وقتی که تنها هستم من هم مثل خانمم فریاد میزنم، جیغ میکشم، گریه میکنم چند شب خانم و بچهها خانه نبودند من هم راحت بودم. راحت مینشستم و یک دل سیر گریه میکردم. ولی وقتی که اینها هستند به روی خودم نمیآورم. بالأخره درد مادر سنگینتر است. من هم پدرم و دخترم را از دست دادم، اما خودم میدانم که درد مادرش سنگینتر است».
اسم دخترم در حرم امام رضا (ع) انتخاب شد/ تولد نازنینفاطمه معجزه بود
برای اینکه جو را عوض کنم، میپرسم چه شد اسم نازنینفاطمه را برایش انتخاب کردید؟ مادر شهید لبخندی کمرمق میزند و میگوید: «شاید باور نکنید. وقتی نازنین فاطمه میخواست به دنیا بیاید ما فکر میکردیم پسر است. همان اوائل سونوگرافی رفته بودیم و به ما گفته بودند که شما پسر دارید. به خاطر همین همه لباسهایی که ما برای نازنینفاطمه گرفته بودیم، پسرانه بود. لحظهای که نازنینفاطمه به دنیا آمد، یکی از دوستان مادرم در حرم امام رضا (ع) بود. همان لحظهای که نازنینفاطمه به دنیا میآید به مادرم زنگ میزند و میگوید اشرف خانوم! شما که گفته بودی نوهات پسر است؛ من الآن جلوی ضریح امام رضا (ع) یک چیزی از جلوی چشمم رد شد و دیدم که نوهات دختر است».
آقای عزیزی حرف همسرش را تکمیل میکند و میگوید: «مادرخانومم میگوید درست دیدی، نوهام دختر است. آن بنده خدا هم میگوید حالا که اینطور شد، اسم نوهات را من انتخاب میکنم. اینجوری میشود که اسم دخترم را از داخل حرم امام رضا (ع) نازنینفاطمه میگذارد. ما هم گفتیم چی بهتر از این؟ حتی به دنیا آمدناش هم مثل معجزه بود. با اینکه سونوگرافی گرفته بودیم و منتظر پسر بودیم، خدا یک دختر قشنگ و شیرین و مهربان به ما داد. فقط حیف که...».
ثبت دیدگاه