محمدولی مرآتی؛

شهیدی که در ۹ سالگی پرونده مبارزات سیاسی داشت

خواهر شهید دانش‌آموز «محمدولی مرآتی» می‌گوید: برادرم در ۹ سالگی کارهای انقلابی می‌کرد و چند بار هم به خاطر این کارها از مدیر مدرسه کتک خورده بود. حتی مدیرشان مشخصات محمدولی را به نیروهای شهربانی داده بود و دنبال دستگیری‌اش بودند.
تا شهدا -  

محمدولی تنها پسر خانواده بود و نورچشمی پدر و مادر و ۳ خواهرش. در ۹ سالگی وارد مبارزات سیاسی شد و در بهمن ۱۳۶۴ و در جریان عملیات «والفجر ۸» به شهادت رسید.

از مدیر مدرسه کتک خورد اما باز ادامه داد

«توران مرآتی» خواهر محمدولی است؛ وقتی توران ۱۲ ساله بود، محمدولی به دنیا آمد. او خوب به یاد دارد، روزهایی را که برادرش در دوره رژیم طاغوت از مدیر مدرسه‌شان کتک خورد و حتی برای تنها برادرش پرونده مبارزات سیاسی تشکیل دادند. او در این باره می‌گوید: «زمانی که تظاهرات‌های مردمی علیه رژیم طاغوت شروع شد، با اینکه محمدولی ۹ سالش بود، علاوه بر پخش اعلامیه، در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. فعالیت او تا حدی بود که مدیر مدرسه‌شان چند بار او را با کابل کتک زده بود. آن زمان در مدارس به دانش‌‌آموزان تغذیه می‌دادند؛ با اینکه این تغذیه‌ها از پول بیت‌المال تأمین می‌شد، مدیران مدرسه به دانش‌آموزان منت می‌گذاشتند که شما اموال صدقه سری شاه را می‌خورید و نباید علیه او تظاهرات کنید. چون دانش‌آموزان انقلابی بودند، این تغذیه‌ها را نمی‌خوردند که به مدیرشان بفهمانند صدقه‌خور شاه نیستند.»

شبی که برادرم با اعلامیه‌ها در کانال آب پنهان شد

یک بار محمدولی را به خاطر شرکت در تظاهرات در سالن مدرسه و در جمع دانش‌آموزان با کابل کتک زده بودند و تا مدت‌ها جای زخم کابل روی بدنش مانده بود اما با این اوصاف و اتفاق‌ها، محمدولی دست‌بردار نبود و نمی‌توانست کارهای انقلابی را کنار بگذارد و فقط به درس و مشقش برسد. وقتی مدیر مدرسه دیده بود که نمی‌تواند جلوی محمدولی را بگیرد، او را به شهربانی معرفی کرده بود. خواهر شهید در این باره می‌گوید: «روزی که می‌خواستند برادرم را تحویل شهربانی تویسرکان بدهند، یکی از معلمان به محمدولی اطلاع داده بود و برادرم از دیوار مدرسه فرار کرده و به خاطر اعلامیه‌هایی که همراهش داشت، داخل کانال آب پنهان شده و تا نیمه‌های شب در کانال مانده بود. آن شب خیلی نگران محمدولی بودیم که دیدیم با لباس و کتاب‌های خیس به خانه آمد. صبح که شد نیروهای شهربانی به منزلمان آمدند و محمدولی را بردند و او را حسابی کتک زدند؛ بعد از این جریان، معلمان مدرسه وساطت کردند و گفتند: بچه است؛ او را آزاد کنند. تا اینکه محمدولی را آزاد کردند.»

محمدولی سن کمی داشت، اما بچه نبود. خوب می‌فهمید در اطرافش چه می‌گذرد. با کارهایی که محمدولی در مدرسه و در محله انجام می‌داد، یکی از معلم‌های او نزد پدرش می‌آید و می‌گوید: حواستان به محمد باشد. اگر به این کارهایش ادامه دهد او را دستگیر می‌کنند و رحم نمی‌کنند. پدر محمدولی نیز در جواب می‌گوید: پسرم راهش را انتخاب کرده است؛ اگر خدا بخواهد او را حفظ می‌کند! و حقیقتاً همین طور می‌شود. خداوند محمدولی را از آسیب نیروهای شهربانی حفظ می‌کند و شهادتش می‌‌ماند برای زمانی دیگر.

انقلاب اسلامی ایران در بهمن ۱۳۵۷ به پیروزی می‌رسد و محمدولی و دوستانش مصمم‌تر از همیشه پای انقلاب اسلامی می‌ایستند. هر کاری می‌توانند برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی انجام می‌دهند؛ از حضور جهادی در مناطق محروم تا کمک به درو کردن محصولات کشاورزی نیازمندان و حضور در بسیج تازه تأسیس و مساجد.

کمک جهادگران به پیرزن کشاورز

خواهر شهید مرآتی به خاطره‌ای از حضور برادرش در کمک به محرومان می‌گوید: «محمدولی به همراه جهادگران به روستاهای اطراف همدان می‌رفت و برای درو محصولات به کشاورزان کمک می‌کرد. جزئیات کارهایش را هم به ما نمی‌گفت. وقتی محمدولی به خانه می‌‌آمد، با سوزن، خارهایی که به دستش می‌رفت را درمی‌آورد. مادرم از او می‌پرسید: کجا می‌روی که دستت این قدر ترک برداشته و زیر پوستت خار رفته؟ محمدولی هم می‌گفت: به کشاورزانی که وسعشان نمی‌رسد کارگر برای درو گندم و جو بگیرند، کمک می‌کنیم. برادرم حتی یک بار برایمان تعریف می‌کرد: سرِ زمین یک پیرزن کار می‌کنیم که چیزی برای خوردن ندارد. او برای ما ۸ـ۷ نفر فقط توانست یه کاسه ماست و چند قرص نان آماده کند. آن را هم از همسایه‌شان قرض گرفته بود و حتی خودش نان برای خوردن ندارد. خانواده‌هایی مثل این پیرزن هستند که وضعیت مالی خوبی ندارند؛ باید تا می‌توانیم کمکشان کنیم. محمدولی به ما تأکید می‌کرد که اسراف نکنید اگر یک روز به روستاها بروید قدر نعمت را می‌دانید.»

Image

با لباس و کفش بسیجی به خانه نمی‌آمد

جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران آغاز شده بود. محمدولی که بدون ادعا برای به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی تلاش کرده بود، نمی‌توانست بیکار بنشیند. او سن کمی داشت اما با این حال در پشتیبانی پایگاه بسیج محله فعال بود. طوری که بعضی شبها بخاطر کار زیاد مجبور بود در پایگاه بسیج بخوابد. خواهر شهید در این باره بیان می‌کند: «محمدولی خیلی مقید به حلال و حرام و حق و ناحق بود. او حتی حواسش به پوشیدن لباس بسیج و پوتین هم بود؛ به عنوان مثال وقتی می‌خواست از پایگاه بسیج به خانه بیاید، لباس و پوتین را در همانجا درمی‌آورد و با لباس شخصی‌اش به منزل می‌آمد؛ می‌گفت: می‌ترسم یک وقت در خیابان زمین بخورم و لباس بیت‌المال آسیب ببیند یا پوتینم پاره شود».

محمدولی عازم جبهه شد و سال ۷۳ پیکرش آمد

محمدولی می‌خواست عازم جبهه شود، اما مادرش نگران بود که تنها پسرش برود و دیگر برنگردد. حتی پدر محمدولی به او گفته بود که هر چقدر پول می‌خواهی به تو می‌دهم به جبهه کمک کن؛ هر چقدر دوست داری در پشتیبانی به جبهه کار کن اما جبهه نرو! اما محمدولی با هر ترفندی می‌توانست پدر و مادرش را راضی کرد و ۲۸ دی ماه ۱۳۶۴ عازم جبهه شد و ۲۸ بهمن ماه ۱۳۶۴ و در جریان عملیات «والفجر ۸» به شهادت رسیده بود. محمدولی شهید شد و مادر ماند و یک بی‌خبری بلند که ۱۰ سال طول کشید و سرانجام پیکر مطهرش سال ۱۳۷۳ به تویسرکان بازگشت.

منبع: فارس

برچسب ها

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.