دختری که ۳۷ سال انتظار آمدن مادرش را کشید

دختر شهیده فاطمه اسدی می‌گوید: مادرم توسط گروهک ضدانقلاب دموکرات به شهادت رسیده بود و من خبر نداشتم. در عالم کودکی‌ام غروب‌ها روی تخته سنگی می‌‌رفتم و به جاده خاکی چشم می‌دوختم تا مادرم برگردد.
تا شهدا -  

همیشه انتظار، سهم مادران و همسران و فرزندان شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم بود، اما ۲ سال گذشته بود که فهمیدیم یک دختر ۳ ـ ۴ ساله بی‌پناه انتظار ناتمامی را کشید؛ آن هم انتظار آمدن مادرش را. مادر وفادار کُردی که رفته بود تا همسرش را از دست جنایتکاران گروهک دموکرات نجات بدهد اما خود نیز اسیر آنها شده بود. مادری که طفل ۶ ماهه‌ و دختر ۳ ساله‌اش در خانه، منتظر آمدنش بودند. طفل ۶ ماهه از شدت گرسنگی و تشنگی در گهواره جان می‌دهد و بعد از جان دادن بهاءالدین، دختر خردسال می‌ماند و پدربزرگ پیر و ناتوانش. این دختر ۳ ـ  ۴ ساله هر روز غروب روی تخته سنگی می‌رفت و چشم به جاده خاکی می‌دوخت تا بلکه مادر یا پدرش از راه برسند. اما خبری نبود که نبود. این کودک دوباره به خانه بازمی‌گشت و منتظر غروبی دیگر می‌ماند. این انتظار ۳۷ سال طول کشید و سرانجام مادر آمد آن هم با چند تکه استخوان و لباس کُردی خاکی و دست‌های بسته.

تنها خاطره از مادر شهیدم

«کشور محمودی» دختر شهیده «فاطمه اسدی» و مرحوم «کاک‌ شاه‌محمد»، تنها یادگار این خانواده ۴ نفره است. او متولد ۱۳۶۱ و امروز مادر ۴ فرزند است. کشور محمودی درباره اسارت پدرش توسط گروهک ضدانقلاب دموکرات می‌گوید: «پدرم مُقنی بود. سپاه حسین‌آباد مشکل آب داشت و از سپاه به روستای باقرآباد که ما زندگی می‌کردیم، آمدند و گفتند آقای محمودی را می‌خواهیم تا برایمان چاهی حفر کند. پدرم هم رفت و برای سپاه حسین آباد چاه حفر کرد. ۲ روز بعد گروهک دموکرات بدون اینکه دلیل منطقی داشته باشد، پدرم را گرفتند و بردند. آنها به خاطر این کار، پدرم را شکنجه کرده بودند. زمان اسارت پدر، من ۳ ساله بودم. خاطرات مثل یک هاله‌ای در ذهنم است. من از مادرم فقط این خاطره را به یاد دارم که او من را روی کول خود می‌گذاشت و به کارهای روزمره می‌رسید. چون من از کودکی از ارتفاع می‌ترسیدم، لحظه‌ای که مادرم مرا بلند می‌کرد را الان هم به خاطر دارم. اما دیگران خاطرات زیادی از مادرم برایم تعریف می‌کنند و می‌گویند: او زنی بسیار شجاع و زرنگ و با غیرتی بود.»

شهادت مادرم با دست‌های بسته

بعد از اسارت کاک شاه‌محمود، روزگار برای همسرش فاطمه خیلی سخت می‌گذشت. او به تنهایی مسئولیت زندگی را به دوش می‌کشید. اقوام و آشنایان هم از ترس اشرار جرأت رسیدگی به خانواده شاه‌محمود را نداشتند. دختر شهیده فاطمه اسدی بیان می‌کند: «زمانی که بار اول مادرم برای آزادی پدرم به مقر ضدانقلاب رفت، آنها به مادرم گفته بودند اگر ۲۰۰ هزار تومان بیاوری، شوهرت را آزاد می‌کنیم. مادرم هر چه داشتیم را فروخت و حتی پول قرض گرفت تا این مبلغی که در دهه ۶۰ مبلغ قابل توجهی بود، جور کند. او بعد از مدتی دوباره به مقر ضدانقلاب رفت. ضدانقلاب پول را از مادرم گرفتند اما نه تنها پدرم را آزاد نکردند بلکه مادرم را هم زندانی کرده و بعد از شکنجه حکم مرگ او را صادر کردند. اهالی روستایی که شاهد این اتفاق بودند، می‌گفتند که ضدانقلاب مادرم را و یک نفر دیگر را به بالای کوهی در نزدیکی چهل‌چشمه دیواندره بردند و بعد به آنها گفته بودند قبر خودتان را بکَنید. آنها گودالی می‌کَنند. بعد به پاهای مادرم تیراندازی می‌کنند او از عصر تا شب فریاد می‌زند و به دلیل خونریزی زیاد به شهادت می‌رسد. بعد از این ماجرا اهالی روستا که مادرم را نمی‌شناختند، او را در همان چاله‌ای که کنده بودند با لباس خودش دفن می‌کنند. به گفته گروه تفحص، حتی ضدانقلاب دست‌های مادرم را با طناب پلاستیکی بسته بودند و برای دفن او هم هیچ حدود شرعی رعایت نشده بود.»

مادر! شهید می‌شود در حالی که نه خبری از کودک شیرخواره‌اش دارد و نه از شوهر و دختر ۳ ساله‌اش. خدا می‌داند که چقدر دلهره و نگران فرزندانش می‌شود و چقدر بی‌تابی می‌کند تا یک لحظه دیگر فرزند شیرخواره‌اش را در آغوش بگیرد و چقدر فریاد می‌زند اما کسی صدایش را نمی‌شنود.

غروب‌ها روی تخته‌سنگ انتظار آمدن مادرم را می‌کشیدم

دختر شهیده اسدی در روستا حال و روز خوبی نداشت. او درباره روزهایی که انتظار آمدن مادرش را می‌کشید، می‌گوید: «ضدانقلاب اهالی روستا را تهدید کرده بود که کسی حق ندارد به خانواده کاک شاه‌محمد آب و غذا بدهد و حتی کسی به برادرم شیر نداد تا اینکه او در گهواره جان باخت. بعد از مرگ برادر شیرخواره‌ام من با پدربزرگم زندگی می‌کردم و کسی نمی‌آمد به ما کمک کند. گاهی وقت‌ها اگر کسی دلش می‌سوخت برایمان کمی غذا می‌آورد اما از نوازش و حتی استحمام و نظافت خبری نبود. اطرافیان تعریف می‌کردند که پدر بزرگم من را کول می‌کرد و این طرف و آن طرف می‌برد تا اینکه او هم بعد از شهادت مادرم و اسارت پدرم از شدت ناراحتی سکته کرد. پدربزرگم بیمار بود و کسی نبود که از من و پدربزرگم مراقبت کند. من از کودکی وقتی می‌دیدم که بچه‌ها کنار مادرانشان هستند، خیلی دلتنگی می‌کردم. ۳ ـ ۴ ساله بودم که روی تخته سنگی می‌‌رفتم و به جاده خاکی چشم می‌دوختم تا مادرم برگردد. زن‌های روستا با دیدن این احوال به من می‌گفتند: فاطمه برمی‌گرده، نگران نباش.»

پدرم در انتظار بازگشت مادرم درگذشت

بیش از یک سال که از شهادت فاطمه اسدی می‌گذرد، پدر به خانه باز می‌گردد. «کاک‌ شاه‌محمد» امید داشت که پسرش را در حال حرف‌زدن ببیند و همسرش با اشتیاق به استقبالش بیاید. اما نه از پسرش خبری بود و نه همسرش. دختر این خانواده در این باره بیان می‌کند: «زمانی که پدرم از اسارت دموکرات آزاد شد، من ۵ ساله بودم. این را خوب یادم است که پدرم وقتی به خانه آمد، خانه خالی از وسایل بود و من هم دختری با لباس‌های مندرس و ژولیده بودم. پدرم دست‌هایم را گرفته بود. مردم روستا جریان رفتن مادر و جان باختن برادرم و سکته پدربزرگم را برای او تعریف می‌کردند و پدرم به سر و صورتش می‌زد. بعد از این ماجرا پدرم بخاطر بی‌محبتی اهالی روستا که از خویشان بودند، روستا را ترک کرد و به سنندج رفتیم. در طول این سالها پدرم خیلی نذر  و نیاز کرد که از مادرم خبری بگیرد. آنها از نزدیک شاهد شهادت مادرم بودند اما از ترس ضدانقلاب نمی‌توانستند درباره این جنایت در رسانه‌ها حرفی بزنند. حدود یک سال قبل از کشف پیکر مادرم، کمیته جستجوی مفقودین کار تفحص را شروع کردند. پدرم خیلی خوشحال بود از اینکه بالاخره یک نشانی از مادرم پیدا می‌کنیم. اما در آستانه پیدا شدن پیکر مادرم، پدرم که در بیمارستان بعثت سنندج کار می‌کرد، مبتلا به بیماری کرونا شد و درگذشت. در واقع در چهلمین روز درگذشت پدرم، پیکر مادرم تشییع شد.»

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.