روایت جانسوز خواهرانه از تشییع شهیدی که سر بربدن نداشت
شهید علی عاقلی نژاد فرزند رحمت الله متولد چهارم دی ماه 1345 در تهران است. او که از رزمندگان گردان حضرت زینب(س) لشکر 10 سیدالشهدا بود، وقتی فقط 20 سال سن داشت در روز 13 اردیبهشت 1365 در فکه به شهادت رسید. مزار او در قطعه 53 گلزار شهدای تهران است. خواهر شهید روایت روز تشییع و خاکسپاری برادر شهیدش را با جزئیاتی خواهرانه و احساسات آن روز توصیف می کند. این روایت جانسوز در ادامه می آید:
پیکر علی به مدت 23 روز در بیابانهای فکه افتاده بود.پاهایش سالم بود. پاهای او را در خانه دیدم. گویی چند روز است که در آب است. پوتین هایش بالای پاهایش قرار داشت. انگار با لباس پاسداری خوابیده بود. این نعمت و رحمت الهبی بود که پیکر علی بعد از 23 روز هنوز سالم مانده بود. وقتی منطقه بعد از این بیست و چند روز آزاد شد، رزمندگان توانستند پیکر او را به عقب برگردانند.
روز تشییع بود و میخواستتند پیکر علی را در گلزار بهشت زهرا (قطعه 53 ردیف چهارم) - ببرند. در روزهای آخری که علی در تهران بود و به بهشت زهرا رفته بود در آنجا عکسهایی انداخته بود که گوئی جایی برای خودش برگزیده و مکانی را انتخاب کرده و در حقیقت منزل جدید خود را از قبل نظاره میکرده، بنابراین روزهائی که علی مفقود بود با دیدن آن عکسها میگفتیم: خدایا، علی در این مکان جایی را گزیده است، چطور ممکن است که جنازه اش در جبهه ها پیدا نشود؟
از سمت خیابان 20 متری اتابک جنازه را بردند و ما در پی آن میدویدیم، به جلوی مدرسه ام که رسیدیم شاگردانم به خیل عظیم جمعیت پیوستند و چون پروانه دور ما را گرفته بودند، آنها آمده بودند که خطاط مدرسه شان را بدرقه کنند که همیشه به مناسبتهای گوناگون، دیوارهای مدرسه شان با خط زیبایش آذین بسته بود، من بسیار میگریستم و فریاد میزدم علی علی... به تابوت نگریستم به نظرم می آمد که علی رو به جمعیت در قسمت انتهای تابوت نشسته و می خندد. لبخندی حقیقی و زیبا. تجسم این صحنه هنوز هم برایم زنده و تازه است. با به نظر آمدن این صحنه کمی تسکین یافتم و فکر کردم که خود علی شتابان بسوی این راه می رود. بسوى راضیة مرضیة در حرکت است، او بسوی بهشت می رود. رضای خدا را کسب کرده و با کوله باری از ایمان و تقوی با لبخند و سرور پیش می رود.
پیکر را تا اتوبان بعثت بردند، در آنجا می خواستیم به بهشت زهرا برویم. مردم زیادی آمده بودند و اتوبوسها کفاف آن را نمیداد، هر چند که برادران چند ماشین دیگر تهیه کردند. ولی باز هم عدهای به علت نبود وسیله بازگشتند، با زحمت بسیار در انتهای اتوبوس سوار شدیم، علی در آمبولانس بود و پدر و عمویم هم در جلوی ماشین نشسته بودند مقصد حرکت ابتدا شهرک رسالت در صالح آباد بود، همانجا که پدرم شبها نماز می خواند. با اصرار ساکنین آن، شهرک می خواستند برای آخرین بار علی را به آن محل ببرند و به این ترتیب به امام جماعت خود تبریک و تسلیت بگویند.
وقتی به آنجا رسیدیم جمیعت انبوهی را دیدیم که تابوت علی را بدرقه می کردند، در یک لحظه وقتی چشمم به گوسفندی افتاد که ذبح می کردند و خونهای گرمی که بر سنگفرش خیابان می ریخت به یاد سر بریده علی افتادم آه... چقدر غم انگیز است ذبح اسماعیلها در مسلخ عشق اما چه با عظمت و پرشکوه در نظرم مجسم شد که اگر علی داماد می شد اما ...عروس او شهادت بود، افسوس او از بین ما رفته بود و این تصور و همی بیش نبود. صدای شعار دادن و فریاد جمعیت که علی جان شهادت مبارک همه و همه گویای این مطلب بود که با علی بودن تمام شد.
پس از آن به بهشت زهرا رفتیم. به آنجا که علی می خواست برای ابد در آنجا بیارامد. شهدای زیادی می آوردند. همه جا نغمه غم بود، همه در سوگ شهیدشان بودند و اندوه فضا را گرفته بود. اشکها روان بود و دلم می خواست تنها بودم و فریاد می کشیدم. علی را بلند صدا می کردم تا شاید جوابم را بدهد.دلم می خواست بلند بگریم و بگویم خدایا چرا حداقل توفیق یکبار دیدار مجدد با علی را نداشتم. خدایا دلم می خواست پس از سه ماه دوری چند جمله با على حرف بزنم اما حالا. بعد از لحظاتی به خود آمدم دیدم صدها نفر چون من وجود دارند. همه داغدار و افسرده همه در حال وداع آخرین... و چه سخت و دشوار امروز همه اش آخرین بود و آخرین.
قبر على مشخص شد، منزل او آماده پذیرائی از او بود، جنازه اش را به آرامی در داخل قبر قرار دادند. شخصی که نوحه سرایی می کرد گفت: «مادر و خواهران شهید، کجایند، بیایند و برای آخرین بار عزیزشان را مشاهده کنند.» و من که مشتاق برای دیدار، با عجله به آن طرف رفتم. در منزل از سمت پاهای علی تابوت را باز کرده بودند و در اینجا از قسمت سر علی که قبلاً پدرم گفته بود ،علی سرش جداست. صورتش نیس. سرش کنار جنازه اش است. خود را مهیا کردم که سر جدای برادر شهیدم را ببینم.. آه...
خدایا امید آن دارم که هیچ خواهری سربریده برادرش را به آن حالت نبیند، خدایا، واقعا کدام قلم است که بتواند احساس خواهر داغداری را به روی صفحه آورد، شاید این جمله رسا باشد که غم مرگ برادر را برادر مرده میداند. به روی جنازه نظر انداختم، اول متوجه سر و صورت علی نشدم ولی با دقت دیدم سر علی کنار جنازه اش است، از موهای مشکی و پرپشت او که همیشه زیبائی خاصی به چهره با ایمان او می بخشید او را شناختم. جگرم سوخت، گوئی آتش گرفته باشم پاهایم سـ سست و لرزان شد، به کمک اطرافیان به عقب رفتم. بعد از مدتی درنگ دوباره قصد جلو رفتن کردم که یکی از دوستان گفت: «برو برادرت را ببین اما سعی کن ناراحت نشوی برو سوره یس را قرائت کن تا آرامش یابی.»
این بار با این روحیه و با مدد گرفتن از قرآن کریم جلو رفتم و علی را دیدم که واقعاً از ما جدا می شود. قرآن می خواندم و با چشمانم تعقیب می کردم و می دیدیدم که چگونه خاکها را بر روی علی می ریزند و او را از ما می گیرند. وقتی دسته های گل را بر روی خاک مقدسش گذاشتند دیگر از دیدن علی ناامید شدم علی به زیر توده های خاک رفت و در زیر خاک رفت چون الماسی گرانبها منزل گزید و از این پس دیگر علی طلوع آفتاب را نمی بیند و غروب خورشید را نیز، دیگر کسی چشم براه او نخواهد دوخت، دیگر زنگ خانه را به صدا در نخواهد آورد، و صدای سلام بر مادر گرامی علی به هنگام ورود به خانه را کسی نخواهد شنید، دیگر علی فرزندان کوچک مرا در آغوش نخواهد نشاند و دست نوازش به رویشان نخواهد کشید. آری دیگر علی رفت.
فاتحهای قرائت کردم و رهسپار منزلی شدیم که چند ساعت قبل مهمانی عزیز در آن بود که دیگر هرگز نمی آید. محیط خانه بدون وجود علی و نیامدن او برای همیشه برایم غیر قابل تحمل بود، ولی در این خانه خاطره 20 سال زندگی با علی را داشتم و این خود عاملی بود که آنجا برایم آرامش بخش باشد.
ثبت دیدگاه