کتاب سرباز کوچک امام؛

سرباز بعثی فریاد زد: الله اکبر، خمینی رهبر، صدام کافر

تا شهدا -  

مهدی طحانیان اسیر ۱۳ ساله جنگ تحمیلی، درباره دقایق اولیه اسارتش در چنگ سربازان بعث روایت می‌کند: «یکی از سربازها آمد روبه رویم ایستاد. بعد دست برد سمت کلاهم و عکس امام(ره) را از زیر توری کلاهم کشید بیرون. قدری به عکس نگاه کرد، قدری به من. قبلاً در آموزش‌های نظامی بهمان تذکر داده بودند که در مواقعی که فکر می‌کنید ممکن است اسیر شوید چیزهایی مثل عکس امام(ره) و آرم سپاه را از خودتان جدا کنید. با این همه من پاک فراموش کرده بودم زیر توری کلاهم عکس امام(ره) دارم.

سرباز عکس را گرفت جلوی چشم‌هایم. گفتم الان است که رگبار را خالی کند رویم. برای همین چند بار اشهدم را خواندم. عراقی دستش را برد سمت کلاهم و آن را درآورد و گرفت جلوی صورتم. چشم از روی کلاه درب و داغانم برنداشته بودم که دیدم سرباز عراقی که ۴۰ ساله به نظر می‌رسید، فریاد زد: «الله اکبر، خمینی رهبر، صدام کافر!»

دست هایش را در هوا مشت کرده و صدایش را انداخته بود ته حلقش و یکسره تکبیر می‌گفت: «خمینی رهبر، صدام کافر.»

از کارش حیران مانده بودم. بقیه سربازها هم بدون هیچ حرکتی فقط نگاه می‌کردند طوری زل زده بودند بهمان که انگار رفیقشان داشت حرف دل آن‌ها را می‌زد.

لب‌های خشکم به سختی با لبخند ملایمی به روی سرباز باز شد. چشم دوخته بود به صورتم در نگاهش یک دنیا حرف داشت. باورم نمی شد این نگاه مهربان متعلق به دشمنم باشد. حس عجیبی بهم دست داده بود. هر دو تایمان یک عقیده مشترک داشتیم، اما در دو جبهه مقابل هم می‌جنگیدیم.»

منبع: کتاب «سرباز کوچک امام» به قلم فاطمه دوست‌کامی

منبع: فارس

برچسب ها

ثبت دیدگاه

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.