روزی که برای نخستین بار با واژه «شهید گمنام» آشنا شدم
باذن الله... حالا که آمده ای! گفت: اگر برای خداست پس بگذار گمنام باشم....
اول
حالا که آمدهاید، بازگشت تان من را دوباره با خود برد به سالهای دور و نزدیک به معجزات بی شمار شما، به صفا و معرفت و مجاهدت تان، به شما که از تبار عاشوراییان هستید، به شما که از نسل مالک و میثم و عمار هستید، شمایی که خاکریزهای دفاع مقدس از شور و شوق جوانی تان رونق گرفته بود و بازار اخلاص میان شما از هر جای دیگری داغ تر بود. به شمایی که حتی وقتی برگشتید با خودتان نشانه هایی آوردید.
یقین دارم در روزگار حیات مادی تان، آن قدر ملکوتی شده بودید و سیمای تان آن قدر نورانی شده بود که چشم هر صاحب دلی را به خود جذب می کردید، و هر بار دیدارتان آدم ها را به سوی حسین(ع) می کشاند. حالا اما بعد از سال ها، عزم نیت بازگشت کرده اید، از جزیره مجنون، ام الرصاص، شرق دجله و... می آیید، به خالصانه ترین شکل ممکن، بی نام و نشان، به نام نامی حضرت مادر و در روز شهادت شان...
دوم
خیل یاران روزهای خون و آتش با فدا کردن جانشان... عند ربهم یرزقون شدند. همتها، باکریها، برونسیها و... از زمان جدا شده و به ملکوت پیوستند. اروند، دجله، هورها شاهد جداییها بودند. در گوشه ای از تاریخ «آب» جسم خاکی آقا مهدی باکری را با خود می برد تا خدا وصیت آن «مرد» را خالصانه بپذیرد... خدایا مرا پاک بپذیر!! پاکیزه رفت و گمنام و هیچ گاه پیکرش بر نخواهد گشت... گمنام تر از همه آن مجاهد سالک و برادران رشیدش بود...
در این میان اندکی از صف یاران دریادل، شهدا، سرداران و رزمندگان از کاروان باز ماندند و چه رنجی از این تنهایی و سکوت کاروان می کشند! رنجی جانکاه که در شیرینی یاد یاران رفته ذره، ذره آب می شوند. هنوز هم فریاد هم رزمانشان در گوش زمان می پیچد.
سوم
حالا که آمده اید، پرواز خیال مرا با خود برد جایی حوالی تابستان سال 73 در گوشه ای از محله امامزاده حسن(ع)، چه روزگارانی بود، هر پنجشنبه با سیدخانم می رفتیم جلوی حرم تا اتوبوس بیاید و برویم زیارت مزار شهدا...
مادران شهدا یک به یک ملحق می شدند، ساک و زنبیل و وسایل داشتند همه آن را خوب می شناختم، اما آن روز برای نخستین بار با واژه «شهید گمنام» آشنا شدم, مادر «شهید بهروز صبوری» آن هفته به جمع ما اضافه شد، دستش را کرد توی ساکی که با ساندیس بافته بود، یک مشت شکلات داد به من، دست کشید روی سرم و قربان صدقه ام رفت، مهربانی اش، محبت سیدخانم را برایم تداعی کرد، با همان مهربانی و صفا رو کرد به مادران شهدا که رفقا وهمسایگانش بودند و گفت: دعا کنید «بهروز منم برگرده...» و منی که متحیر شده بودم از مادر پرسیدم؛ مگه شهیدا بر نمی گردن؟ و قصه شهدای گمنام را آن روز شنیدم..شهید که حکایت بازگشت فرزندش توجه ایرانیان را به خود جلب کرد...
ما خانواده شهدا بعد از جنگ ناب ترین صحنه ها را در پنج شنبه های بهشت زهرا(س) دیدیم، ما با مادران شهدا زندگی کردیم.. ای کاش دوربینی بود و لحظه به لحظه آن ایام را ثبت می کرد... و شما مپندارید که سن و سال از عشق کم میآورد! اینجا در گذر زمان عشق بازی مادران چشم انتظار را دیدیم که چگونه مجاهدانه به دنبال فرزندان شان بودند..و صفا و سادگی آن پیرزن که 30 سال پیش با شکلاتی کام یک کودک دبستانی را شاد کرد عشق است...
آخر نوشت
حالا جایی حوالی پاییز 1402 این بار فرزندان این کهن بوم و بر برگشتهاند، همه میآییم و یقین دارم از همه مهم تر مادران شهدا برای شما مادری خواهند کرد... در روز و جایی که صاحب مجلس مادر سادات است...
رضا شاعری
ثبت دیدگاه