
اخبار
نگاهی به زندگی شهید اسماعیل فدایی
تا شهدا؛ در آن روزهای آخر بهار، وقتی اسماش را اسماعیل گذاشتند، نمیدانستند که قرار است قربانی عشق به اسلام-امامت و انقلاب شود. نام پدرش ابراهیم بود. از همان بچگی به مدرسه و درس و کتاب علاقه داشت. اوقات فراغتش به مطالعه میگذشت. نماز و عبادات مرسوم را خیلی زود یاد گرفت. مطالعه و تربیت صحیح، روحیهی مردانهای در او ایجاد کرد. آخر سال تحصیلی بود و پدر و مادرها همه، برای گرفتن کارنامهی بچهها به مدرسه آمده بودند. مادر اسماعیل هم آمده بود. مدرسه شلوغ بود و والدین برای گرفتن کارنامهها صف کشیده بودند. نمرههای اسماعیل مثل همیشه درخشان بود. در میان آن همه قیافهی اخمآلود و نمرههای بد، مادر از شادی در پوست خود نمیگنجید. دستش را باز کرد تا پسر را در آغوش بگیرد. دستاش به شیشهی پنجره خورد و شیشه با صدای مهیبی فرو ریخت. پشت سرشان خانوادهی دیگری بودند، احتمالاً با نمرههای بد. قیافهشان درهم بود. مدیر مدرسه فکر کرد شکستن شیشه، کار آنهاست. بیرون آمد تا خسارت بگیرد. اسماعیل متوجه شد. جلو دوید و ماجرا را شرح داد. مدیر شگفتزده شد. این بچهی کوچک چه روح بزرگی داشت. خانواده فدائی در منزل کوچکی در انتهای محله شاطرآباد زندگی میکردند.
از همان ایام کودکی، بزرگی و صداقت را با قناعت در آمیخته بود. مازاد پول تو جیبیهایی را که میگرفت به خانواده برمیگرداند. تابستانها کار میکرد و خرج خود را در میآورد. از درس نیز غافل نبود و توانست دیپلم خود را در رشتهی ریاضی فیزیک اخذ نماید. هنوز نوجوان بود که انقلاب شد. ۱۷ سال بیشتر نداشت اما نترس و بیباک در راهپیماییها شرکت میکرد. انقلاب که پیروز شد، سرمست و خوشحال به سپاه پاسداران پیوست. سال ۵۸ در عملیاتهای کردستان و پاکسازی مناطق کردنشین رشادتهای زیادی از خود نشان داده بود و یک سال بعد جنگ آغاز شد و اسماعیل داوطلبانه به جبهه شتافت.
آنقدر خوب جنگید و آنقدر از خود لیاقت نشان داد که به سمت فرماندهی عملیات منصوباش کردند. هیچکدام از اینها مغرورش نکرد. هنوز بیشتر حقوقش را به فقرا میبخشید و برایشان خوار و بار تهیه میکرد و به عیادتشان میرفت. وقتی نماز میخواند آنقدر در خودش غرق میشد که یادش میرفت غذا بخورد. بقیه غذایشان را میخوردند و سهم او را نگه میداشتند.
کسی به یاد ندارد که شوخی کردنش را دیده باشد. با وجود سن کم بسیار جدی و باوقار بود، اما عصبانی و خشمگین نبود. تنها یک یا دو بار برافروخته شد آن هم هنگامیکه کسی بر خلاف گفته امام و اسلام، سخنی بر زبان رانده بود. بی آنکه بهخاطر فرمانده بودنش فخر بفروشد، بهجای نگهبانان خسته سر پست میایستاد و در همهی عملیاتها پیشاپیش سربازان زیر امرش به دشمن حمله میکرد. سال ۵۹ در جبههی سرپلذهاب زخمی شد. به بیمارستان آوردندش. پزشک ۴ ماه برایش استراحت تجویز کرد. طاقت نیاورد و دو ماهه برگشت. در بیمارستان دیده بودنش که میگریسته و از خدا میخواسته به فیض شهادت نائل آید. خیلی کم به خانه میآمد. مرخصی داشت اما استفاده نمیکرد. در جبهه و بیشتر وقتها در خط مقدم میماند. اما از اندک مرخصیهایش هم خاطرات شیرینی بر جا مانده است.
هرگاه میآمد سری هم به انجمن اسلامی میزد مانند شمعی فروزان بچهها پروانه گرد وجود نورانیش میشدند بعضی از بچهها مانند حسین حائری نسب به اصرار او را قانع کردند که ترتیب اعزامشان به جبهه را بدهد.
یکبار نیز که با ماشین سپاه به خانه آمده بود، خواهرش از او میخواهد که او را با ماشین به بازار برساند. کرایه تاکسی رفت و برگشت را به خواهرش میدهد اما از ماشین بیتالمال استفاده شخصی نمیکند.
آخرین باری که برای مرخصی آمد، پارچه خریده بود. میخواست کت و شلوار بدوزد و دفعهی بعدی که برگردد ازدواج کند. پارچهها، روی تاقچه ماندند. بار بعدی او به آسمان رفته و پیکر بیجانش که برگشت به پارچهی سفید کفن نیاز داشت. قربانی عشق به اسلام-امام و انقلاب، مردانه و به انتخاب خود جانش را در راه خدا داد. پانزده روز از شهریور ماه سال شصت گذشته بود.
بعد از شهادت شهیدان رجایی و باهنر عملیات دوم بازی دراز آغاز شد همه میدانستند که کار بسیار سخت خواهد بود و با این تعداد نیروی اندک تصور تصرف بازیدراز هم خیلی بعید بود اما ضرورت بازپسگیری این ارتفاع مهم و سرنوشتساز برای این فرماندهان شجاع تکلیف را معلوم کرده بود بدون تردید و درنگ به قله ۱۱۵۰ تاختند و با پیروزی خون بر شمشیر بود که خود را بر اوج آن بلندترین قله یافتند اما دشمن بعثی که توسط بیش از ۲۰ کشور مزدور از خدا بیخبر پشتیبانی میشد هر چه توان، نیرو، امکانات و آتش داشت بر سر بچهها ریخت و آنجا بود که روح بلند شهیدان زمین دون را به آسمان عرشی رسانیده بود.
منطقهی عملیاتی توسط دشمن محاصره شده بود. مهمات کم بود. درخواست مهمات کردند و تا آخرین گلوله جنگیدند. و نهایتاً خون گلگونش زمین را سرخ کرد. پیکر مطهرش ۱۶ ماه در اوج قله ۱۱۵۰ نظارهگر حماسههای رزمندگان بود و پس از آزادی کامل بازیدراز به خانواده تحویل داده شد. مادر با چشمانی منتظر و اشکبار، پیکر پسرش را تحویل گرفت. خداوند نخواسته بود اسماعیل بر کرهی خاکی با کسی پیمان ببندد. پیمانش قبلتر در آسمانها بسته شده بود و حال رفته بود تا در کنار معشوقش آرام گیرد، آرامش ابدی.
مناجات
اینجانب باید اعتراف کنم:
حسودم، حسد میخورم از اینکه دیگر برادرانم به شهادت که آرزوشان بود رسیدند. لکن من هنوز به اینکه طالب شهادت باشم نیز نرسیدهام. خدایا مرا نیز یاری فرما تا به جمع شهیدانت بپیوندم.
هر جا که شهیدی بر خاک افتد از اینکه مرا نزد خود خوار گردانیده، شرمندهام. انسان در هر ثانیه از عمرش یا در جبهه حق است و یا در جبهه باطل و جز این نیست. خدایا صبری عطا کن تا بعد از درک حقیقت قضاوت کنم.
براستی که تا ظهور مهدی (عج) کسی کام یافته از دنیا نمیرود. حتی شهید.
خدایا، مپسند که به اندک کار نیکمان مغرور شویم و از راه راست منحرف.
خدایا، صبر و شکیبایی عطا فرما تا به نیت خیر عمل بد نکنم.
الهی از من امتحانی را که از عهدهام خارج است به عمل نیاور و قدرت دریافت و تحمل و پذیرش حق را ارزانیم دار. پیمودن هیچ راهی دشوارتر از راه حق نیست.
خدایا، قوتم بخش تا به آنچه که درستیاش بر من یقین گشته عمل نمایم و نعمتهایت را در راه خیر و رضای تو بهکار بندم. الهی، یاریم فرما تا آنچه به دیگران توصیه میکنم، خود نیز عمل نمایم.
وصیتنامه شهید
با درود و سلام به رهبر کبیر و امام عزیزمان «خمینی» که همچون حضرت «محمد (ص)» بتشکن شد، خدای عزوجل طول عمر و سلامتی عطا فرماید، چنانکه انسان شدن را به ما آموخت و درود و سلام به شهدای تاریخ اسلام بخصوص شهدای این انقلاب و معلولین و بازماندگانشان. درود و سلام بر شما امت مسلمان و مستضعف بپا خاسته و شما رزمندگان غیور در رکاب اسلام و امام زمان (عج) …
با بررسی وصایای شهدا درمییابیم که چیز ناگفتهای، برای گفتن ما نگذاشتهاند ولیکن چون احتمال دارد که من نیز در این درگیریهای حق علیه باطل کشته شوم اگر چه شرم دارم که نام شهید بر خود نهم ولی به عنوان «آنچه که میخواهم» این را مینویسم…
برادران و خواهران مسلمان کمتر کسی پیدا میشود که انصاف دهد نظارهگر این انقلاب بوده و آن را در راه رسیدن به پیروزی نهایی و پیوستن به انقلاب مهدی «عج» یاری ندهد. انقلابی که ثمره خون شهدای بیشمار از حسین وارث آدم و از هابیل تاکنون میباشد، پس همانطور که تاکنون به رهبری اماممان کوشیدهاید یک دم از تلاش برای پیروزی این انقلاب در جهان غافل ننشینید.
شما ای کار بهدستان این مملکت برای احیای حکومت اسلامی یعنی حکومت «الله» بکوشید و مبادا ذرهای به منافع گروهی و شخصی پرداخته که این خون شهدا و رنج مستضعفان بود که شما را بنا به گفتهی اماممان بر این پستها نشاند. وحدت و تلاش خویش را برای تداوم بخشیدن به انقلاب اسلامی حفظ و مبادا از مسیر اصلی یعنی رسیدن به «الله» منحرف شوید. و از مشکلاتی که در جامعه هست ]هیچ[ حزن و اندوهی به دل راه ندهید و چشم و گوشتان به اماممان «ولایت فقیه» باشد که اوست بر صراط مستقیم و راه انبیاء … در آخر یادآور میشوم که گرامیداشت شهدا همانا ادامه راهشان میباشد و خواهانم که برای آمرزیدنم و اینکه خداوند در رستاخیز رسوایم نسازد به درگاه خدا دعایم کنید و طلب مغفرت نمایید.