
نوجوانی که با صورت خونین به دیدار آقا رفت
به گزارش تا شهدا؛ سید مسعود شجاعی طباطبایی، ۱۵ سال داشت که پوتین بهپا کرد و بسیجی راه روح الله شد.
او سختترین وظیفه را در صحنه نبرد بر عهده گرفت. در حالی که چشم شیشهایش را به دوش میگرفت، نزدیک ترین مکان به صحنه نبرد را برمیگزید و به ثبت وقایعی که گاهاً دلخراش بود، پرداخت.
شجاعی طباطبایی در عملیاتهای بدر، کربلای یک، بیت المقدس ۷، والفجر ۸، کربلای ۵ و مرصاد به عکاسی پرداخت. پس از جنگ توجه او بیشتر به کاریکاتور معطوف شد اما به عکاسی به عنوان دلمشغولیهایش هم چنان ادامه می دهد.
در ادامه شرح یک عکس به زبان سید مسعود شجاعی طباطبایی از دوران دفاع مقدس را میخوانید.

نفر سوم: مسیح (اصغر) محمدی
حوالی ظهر بود، گرما بیداد میکرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان رانده شده بود و با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود، رزمندهها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر میآمدند.
تدارکات نرسیده بود و رزمندگان تشنه بودند. در جایی که فرمانده مقرر کرده بود، خسته و تشنه کیسههای شن را پر میکردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود، چون نه فرصتی برای این کار و نه خبری از تدارکات بود.
دوربین را برداشتم و به قصد روحیه دادن به رزمندگان و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.
صدای سوت توپ و خمپاره باعث میشد دائم خیز بروم، نمیدانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین میشدم…
کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را ببینم. در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم، گوشهایم تقریبا چیزی نمیشنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده، از موج انفجارها کمی گیج بودم…!
دیدم بچههای زیادی به روی زمین افتادهاند، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود.
بیاختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبههای سنگرهای شنی کمک می گرفت. جلو رفتم، صدای زمزمهاش را میشنیدم، به آرامی گفت: “آقا اومدم. حسین جان اومدم.” وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نماده بود و به زمین افتاد.
او را به آرامی بغل کردم، همچنان نجوا میکرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم: عزیزم، چیزی نیست و ناامیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.
حالا اشکهایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمیکرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگر آمد، اما …، لحظهای بعد گفت: «کاری از دستم برنمیآید، شهید شده، برادر زحمت میکشی ببریش معراج شهدا…»
* دفاع پرس