
من می مانم
یکی از
نیرو هایی که در پیرانشهر با ایشان آشنا
شده بودم، سخت مجروح شده بود. چون وزن سنگینی داشت، نتوانستم او را کول کنم و به
عقب بیاورم. وقتی او دید که من خیلی برایش ناراحت هستم، گفت: «شما به کمک بچه ها
بروید. من اینجا می مانم.»
گفتم: «شاید
نجات پیدا کنی.»
گفت: «نه!
می دانم که یقینا اینجا شهید می شوم، دیشب خواب دیده ام.»
ایشان به
یک خاکریز تکیه کرده بود و من در فکر بودم که چطور می توانم به او کمک کنم. در افکار
خودم غوطه ور بودم که متوجه بوسه اش شدم. آری! او با سر و صورت و دست و پای خونی
با زحمت راست شده بود و من را بوسید و گفت: «شما بروید، خداحافظ، من می مانم.»
هنوز
جمله اش تمام نشده بود که جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید.