
تا شهدا؛ روزهای ابتدایی جنگ و رزمندهایی که بی پروا و عاشق، فقط به یک مسئله میاندیشند که با هر وسیله ممکن و هر امکاناتی که هست باید از میهن خویش دفاع کنند و نگذرانند سرزمین، خاک و مردمشان به یغما و غارت دشمن بروند، در این راه سر از پا نمیشناختند و با همه نبودها، کمبود امکانات و کارشکنیهایی که از سوی برخی دست اندرکاران و مسئولان صورت گرفت، جنگیدند و با غیرت و تعصب به دفاع از میهن خویش پرداختند.
خرمشهر نامی آشنا و جهان آرا شناخته تر و یکی از مؤثرترین فرماندهان در دوران ابتدایی جنگ بود. از خرمشهر به عنوان سمبل مقاومت یاد میشود چرا که رزمندهای این شهر، زنان و مردانی بودند که با کمترین امکانات و اسلحههای ابتدایی جنگیدند و به عنوان مصداق بارز استقامت و فداکاری به رویارویی با دشمن بعثی پرداختند.
خرمشهر به عنوان «افتخار» و «سربلندی»، همیشه در تاریخ مقاومت و ایران اسلامی ماندگار شد. شهید «محمد جهان آرا» فرمانده سپاه خرمشهر در دوران دفاع مقدس میگوید «به مدت ۴۰ روز، هر روز کربلا را خواب میدیدم و براستی که در سالهای ابتدایی جنگ، رزمندگان اسلام اگر به کربلا نمیاندشیند و عمل نمیکردند، الان ما این چنین قدرتمند و باعزت و عظمت میتوانستیم زندگی کنیم».
جهان آرا و یارانش در خرمشهر نمونه و مصداق بارز مظلومیت و کمبود امکانات و نیروی لازم در برابر دشمنان تا دندان مسلح بودند و با نیروی ایمان و روحیه جهادی و انقلابی به مبارزه با دشمن پرداختند، امروز ایران به واسطه همان فداکاری در امنیت و آسایش به سر میبرد.
در همین راستا به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، خبرنگار دفاع پرس گفتوگویی را با خواهر شهید محمد جهان آرا ترتیب داده است که در ادامه آن را میخوانید:
محمد عاشق امام خمینی (ره) به تمام معنابود و این شعاررا باشهادتش عینیت بخشید
دفاع پرس: آیا میدانید مردم خرمشهر با شنیدن نام «محمد جهان آرا» چه بازخوردی دارند؟ در این زمینه اگر خاطر های دارید بیان کنید:
با این که سالها از جنگ گذشته است، ولی مردم محمد را فراموش نکردهاند. سال گذشته به همراه فرزندم در خرمشهر بودیم، قبل از عید برای خرید به مغازهای رفتم وقتی عابربانکم را دادم تا هزینه خریدم را بپردازم، مدیر فروشگاه از جایش بلند شد وقتی فامیلی جهان آرا را دید احترام زیادی به من فرزندم گذاشت و گفت ماهر چه داریم از دلاور مردی شهید محمد جهان آرا است و حاضر نمیشد مبلغی دریافت کند. دخترم به من گفت مامان با این که سالها از جنگ و شهادت داییام گذشته است، ولی مردم دایی محمد را یادشان نرفته و فراموش نکرده اند. چه قدر مردم خوبند و داییام چه قدر خوب روی مردم تاثیر گذاشته است.
صاحب مغازه شروع کرد به صلوات فرستادن و از مردم خواست فاتحهای نثار روح برادرم و سایر شهدای خرمشهر بکنند. در صورتی من به صاحب مغازه گفتم لازم به این کارها نیست.
دفاع پرس: چند خواهر و برادر بودید؟ از دوران کودکی محمد برایمان توضیح دهید؟
ما خانواده پرجمعیتی هستیم، محمد پسر ششم خانواده بود. ۸ پسر و ۵ دختر بودیم. من فرزند یازدهم و ۱۰ سال از محمد کوچکتر بودم.
محمد از همان کودکی در خانوادهای پرجمعیت و با سختی زیاد بزرگ شده بود. در یک خانواده گسترده همراه با مادربزرگ و ۲ سه تا از عموهایم با هم زندگی میکردیم و هر کدام هم ماشاءالله ۷ تا هشت تا بچه داشتند.
از اول زندگی سختی داشتند، پدرم اول خیاط بود و بعد شغل پارچه فروشی را انتخاب کرد و از کویت و سایر کشورهای اطراف پارچه میآوردند و میفروختند. در دوران کودکی محمد و علی و محسن خیلی زندگی سختی داشتیم.
دفاع پرس: خاطرهای از مادرتان در مورد محمد و سایر برادرهای شهیدتان بیان کنید:
سختیهایی که برادرهایم کشیده بودند، آنها مرد میدان نبرد و شهادت کرده بود
بارها میدیدم مامانم سر سفره که مینشیند، گریه میکند، ما بزرگتر شده بودیم، غذا را که سر سفره میگذاشت فقط گریه میکرد، یادم است که یک روز خواهرم از مادرم پرسید «چرا گریه می کنی؟». مادرم میگفت: «فرزندانم محمد، علی و محسن که شهید شدند حتی یک وعده سیر غذا سر سفره نخوردند و همیشه این گونه بود، زمانی هم وضعمان بهتر شده دیگر فرزندانم نیستند». من خودم دبیرستانی بودم، به مادرم یک بار که این حرف را زد گفتم: «همین مسائل را دیدند که رفتند، اگر بچههایی بودند که شکمشان سیر بود و به عبارت بهتر مشکلات را ندیده بودند، شاید درکشان این قدر بالا نبود که برای حفظ دین و مملکتشان از همه هستی خود بگذرنند و بخواهند خودشان را به خاطر مردم و خدا فدا کنند». مادرم میگفت: «بله، این طور میتوانیم خودمان را راضی کنیم. ولی من مادرم و دلم برای فرزندانم میسوزد، سختیهای زندگی فرزندانم را هرگز فراموش نمیکنم». همین طور هم بود، همیشه اسم فرزندانش میآمد این نکات را یادآوری میکرد.
دفاع پرس: در مورد تربیت دینی در خانوادتان و به ویژه برای برادرنتان توضیح دهید؟
مادرم در مورد تربیت دینی و مسائل مذهبی خیلی دقت و توجه داشت و پدرم هم در تابستانها این بستر را برای فرزندان خودش و پسر عموهایم و نیز بچههای شهر با دعوت از معلم قرآنی که از قم میآمد و برگزاری کلاس در مسجد، فراهم میکرد و همه استفاده میکردند.
زمینه بیداری و شهادت محمد در کلاسهای قرآن مسجد رقم خورد
یادم میآید، یک بار محمد از مسجد آمده بود و برای مادرم توضیح میداد که امروز شیخ سلمان در مسجد گفت: «نباید در برابر ظلم و ستم سکوت کنیم، حتی باید اگر لازم شد شهید شویم». مادرم که لباس میشست، گفت: «مسجد میروی جلسه قرآن و فقط آیه شهادت و جهاد یاد میگیری؟» محمد به مادرم گفت: «خوب اینها خیلی قشنگ است»، این مسائل از کودکی و نوجوانی در وجود محمد پایه گذاری شده بود.
تشکیل گروه «حزب الله» یا «منصورون» در خرمشهر
محمد، «مرتضی نعمت زاده»، «غلامرضا بصیر زاده» و «فؤاد کریمی» گروهی تشکیل میدهند به نام «حزب الله»، پیمان نامهای می نویسند که باید ظلم را ریشه کن کرده، با فساد مبارزه کنیم و حکومت اسلامی را برقرار کنیم. خون نامه امضاء میکنند یعنی دست خودشان را زخم کرده و امضاء میکنند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، این سندها را از ساواک خرمشهر پیدا کردیم.
محمد سال سوم دبیرستان بود گروهشان لو رفته بود و ساواک دستگیرشان میکند، محمد یک سال زندان بود، مرتضی نعمت زاده دو سال و بصیرزاده یک سال و نیم زندان بودند.
اولین باری که این بچه ها را گرفتند، ماه رمضان بود. مامانم رفت ملاقاتش و پرسید افطار به شما چی میدهند؟ گفته بود «مادر غذایی را که به ما می دهند را نگه میداریم»، مادرم فهمید که افطاری به آنها نمیدهند.
هر روز دم افطار برای محمد و دوستانش افطاری میبردیم، محمد گفته بود «آب خنک نداریم» ظرف بزرگی را یخ میکردیم و میبردیم.
فکر کنم سال ۱۳۵۲ بود که از زندان آزاد شد، درسش را ادامه داد. سید محمد دانشجوی رشته «مدیریت بازرگانی» بود، یکسال دانشگاه تبریز در کنار داییام درس میخواند، در حین این اتفاقها و در زندان، محمد با جوانان دیگر خوزستانی همچون جوانان شهر «دزفول»، «رامهرهرمز» و … آشنا شد و خیلی ارتباطات او با جوانان شهرهای دیگر و اقشار مختلف مردم گسترده شد، بعد از آزادی از زندان سال ۵۴ یا ۵۵ بود که با همدیگر گروهی را به نام «منصورون» ایجاد کردند.
شهید «جعفر سبحانی»، شهید «شاه عزیز صفدری»، «جعفری»، «کریم رفیعی» و شهید «سید علی جهان آرا» و … در دوران انقلاب در زندانهای ساواک به شهادت رسیدند، اینها تعدادی از شهدای اعضای منصورون هستند که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.
«مرتضی نعمت زاده»، «غلامرضا بصیر زاده» و «مهدی راستانی» عدهای دیگر از اعضای گروه منصورون بودند.
محور فعالیت گروه منصورون آگاه سازی مردم بود
محور فعالیتشان در گروه منصورون آگاهسازی مردم بود و نبرد مسلحانه نداشتند. میخواستند مردم را در مورد کارهای شاه آگاه کنند، میخواستند مردم بفهمند که فساد، تباهی و مشکلات جامعه، از کجا به وجود آمده است.
محمد با جمعی که شامل «زهرا بصیر زاده»، «غلامرضا بصیرزاده» و افراد دیگری بود با همسرشان و تعداد دوستانی دیگر که در خاطرم نیستند، زندگی مخفی در قم، تهران و کاشان را آغاز کردند.
یکی ۲ سال بعد خالهام خانم «آلیه امامزاده»، «کریم رفیعی» و…. به این گروه پیوستند. ابتدا نظرشان بیشتر روی کار فرهنگی، تحقیق و نوشتن جزوها و نشریه ویژهنامه کوتاه معطوف بود. اما به دلیل فساد و مسائل مختلف دیگر در برخی موارد کارهای دیگری هم برای به ثمر نشستن انقلاب انجام میدادند.
رهنمودهای امام خمینی (ره)، چراغ راه منصورون بود
چاپ اعلامیه و توزیع آن بخشی از کارهایی بود که انجام می دادند، ویژه نامه کوچک چاپ میکردند، این گروه با امام خمینی (ره) هم ارتباط داشتند و برنامهها و جهتگیری و خط مشی خود را از رهنمودهای امام خمینی (ره) میگرفتند.
محمد عاشق ولایت فقیه و امام خمینی (ره) بود
محمد، عاشق امام خمینی (ره) بود، من یادم است وقتی که انقلاب پیروز شد. محمد فرمانده سپاه خرمشهر شد و ازدواج کرد. مادرم به محمد گفت: «محمد زمان شاه سختی کشیدی، شکنجه دیدی، سختی بسیار کشیده ای و همسرت باردار است، دیگر بس است، زندگیکن». محمد میگفت: «مامان یعنی میشه امام را رها کنیم؟» مامانم گفت: «نمیگویم امام را رها کن».
سال ۱۳۵۸، قبل از جنگ جریان خلق عرب، یک مدتی درگیریهای زیادی در خرمشهر بود، مردم در اثر بمبگذاری و خراب کاریهای این گروه به شهادت میرسیدند. ناامنی ایجاد میکردند، بیشتر در مراکز پرجمعیت دست به کار میشدند و در ببین مردم مواد محترقه منفجر میکردند.
مامانم نگران بود، به محمد گفته بود «بس است دیگر محمد، اگر دینی هم داشته باشی تاکنون ادا کردهای» میگفت: «امام خمینی (ره) را رها بکنم و زندگی عادی داشته باشم؟ تا امام خمینی (ره) و این راه باشد من هستم و ادامه می دهم. هرچه خدا بخواهد، من از خودم مواظبت میکنم».
محمد خیلی شجاع و نترس بود، در کارهای خطرناک و سخت همیشه پیشقدم بود و به عنوان نمونه، در امور کارهای خانه هر وقت کار برق کاری بود و لوازمی خراب میشد به سراغش میرفت و تعمیرش میکرد.
پیروزی انقلاب و خرمشهر
انقلاب که پیروز شد، به خرمشهر آمد. محمد سال ۱۳۵۸ با خانم اکبر نژاد که یکی از هم سلولیهای خالهام در زندان قصر بود، ازدواج کرد. خانم اکبرنژاد دبیر بود و در زمینههای مختلف فرهنگی و سیاسی فعالیت می کرد. قبل ازجنگ محمد و خانمش در خرمشهر زندگی میکردند.
سال ۱۳۵۵ خانم «عالیه امامزاده» خالهام دستگیر میشود و ۲۲ بهمن سال ۵۷ همزمان با پیروزی انقلاب آزاد میشود.
درست یک ماه بعداز جنگ و قبل از سقوط خرمشهر، فرزند اول محمد به دنیا می آید. در زمان بارداری همسرش بود که جنگ آغاز شد و یک ماه بعد از جنگ و سقوط خرمشهر، فرزندش به دنیا آمد.
عده ای از بچه های «مدرسه شهید مغبر» خرمشهر، نزدیک مسجد جامع غذایی خورده بودند و استراحت میکردند. ستون پنجم متوجه میشود که رزمندهها جمع هستند و استراحت می کنند، گرای مدرسه را به دشمن میدهند و دشمن مدرسه را بمباران میکند. صحنه خیلی دلخراشی به وجود آمده بود.
به دنیا آمدن فرزندش در بحبوحه جنگ باعث تقویت روحیه رزمندگان اسلام شد
هویت آدمها قابل تشخیص نبود، همه در وانت بود. جنازه رزمندها را با وانت میبردند. در همین حین پدرم به محمد بیسیم میزند و میگوید که «محمد همزه» به دنیا آمد اگر می توانی بیا. محمد می گوید «در حال حاضر که نمیتوانم بیایم، نمیتوانم» بعد رزمندگان نگاهش میکنند که چه خبری شده است. همه رزمندگان گریه کرده و خیلی ناراحت بودند. برادرم محمد می گوید «پسرم حمزه به دنیا آمده است» و برادران رزمنده در همان حال پشت وانت شعر «تولد تولد تولدت مبارک» را میخوانند و روحیه میگیرند. بهراستی که در خیلی از مواقع جنگ، اشکها و لبخندها به هم گره میخورد.
لحظات تلخ و شیرین و روحیه شکست ناپذیر رزمندگان مثال زدنی است
این یک ویژگی دوران دفاع مقدس است که در سختترین لحظات، رزمندها و فرماندهانشان سعی میکنند با هر وسیله ممکن و قابل قبولی فضای حزن و اندوه را از بین ببرند و تبدیل به شادی کنند. این هم یکی از صحنههای جنگ و تقویت روحیه مقاومت است.
دفاع پرس: اسلحههایی که در دوران ابتدایی دفاع مقدس استفاده می شد، چه بود؟
مهمترین اسلحهها «ژ۳» و «ام یک» بود، «ژ۳» خیلی محدود بود، هم با کلاشنکف میجنگیدند و توپ ۲۰۶ هم داشتند که وقتی گلوله توپ خارج می شد، ماشین رزمندهها چند متر به هوا میپرید.
محمد میگفت که نیروی هوایی در جنگ خیلی خوب کمک می کرد. در زمان عملیاتها و به ویژه عرصه های سرنوشت ساز جنگ در موقعیتهای مناسب به کمک رزمندگان میآمد و موفقیتهای رزمندگان و بحث پشتیبانی از جنگ را بر عهده میگرفت.
محمد به فرمان ارتش ۲۰ میلیونی امام خمینی لبیک گفت
با صدور این فرمان تشکیل ارتش ۲۰ میلیونی توسط امام خمینی (ره)، محمد دورهای آموزشی را برای جوانان شهر برنامهریزی و اجرا میکرد. محمد خود را وفادار به ایشان و فرمایشاتشان می دانست، کافی بود بفمهد نظر امام خمینی (ره) پیرامون چه موضوعی است، در همان راستا فعالیت میکرد.
محمد دورههای نظامی را برای جوانان شهر آموزش میداد. حتی نیروهای آموزش دیده را به میدان تیر هم فرستاده بود. محمد، انقلابی و فعال، تیزهوش، کاردان و بسیار دقیق عمل میکرد.
محمد به من گفت: «برو قسمت امدادگری و آموزش بیین تا بتوانی در مواقع نیاز از مهارتهایی که یاد گرفتهای استفاده کنیم».
عدهای از خانمها هم به عنوان پاسدار ذخیره اسلام آموزش دیده و در میدان جنگ و پشت خطوط مقدم به نگهبانی و حمل سلاح اقدام کردند. خواهران حورسی، مرحومه مریم امجد و خواهران انباشی از جمله افراد موثر در فعالیتهای دوران دفاع مقدس هستند که شهید جهان آرا آنها را ساماندهی کرده بود.
دفاع پرس: از نحوه خبردار شدن شهادت محمد برایمان بگویید؟
محمد بعد از عملیات شکست حصر آبادان «ثامن الائمه» سال ۱۳۶۰ برای دیدن امام (ره) قصد داشته به تهران بیاید و گزارشی از وضعیت جنگ و عملیات را با سایر فرماندهان به ایشان بدهند. وقتی میفهمند محمد قصد دارد به تهران بیاید، فرماندهان پیشنهاد میدهند که با هواپیما و همراه ما به تهران بیایید.
تازه از مدرسه به خانه آمده بودم که محمد تلفن زد، بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «مامان کجاست؟». گفتم: «مامان با حسین برادرمان و خانم و فرزندانش به زیارت امام رضا (ع) رفته اند و طی چند روز آینده برمیگردند». محمد به من گفت: با ماشین دارم میروم تهران. چون نزدیک زمان به دنیا آمدن فرزند دومش بود. قرار شده بود بیاید تهران و چند روزی هم بماند. بعد هم با پدرم صحبت کرد و قطع کرد.
وقتی ثانیهها همچون ساعتها میگذشت
حدود ساعت ۴:۳۰ یا ۵ بعدازظهر بود که آقای بصیر زاده تلفن زد و پرسید «از محمد خبر دارید؟»، پدرم گفته بود: «با ماشین دارد به تهر ان میآید، گفت نه شنیدم با هواپیما آمده است. محمد میخواست با ماشین خودش بیاید اما فرماندههان میگویند که ما که داریم با هواپیما میرویم، شما هم با ما همراه شوید. محمد ماشین خود را داخل فرودگاه آبادان میگذارد و با هواپیما میآید. در حقیقت اسمش در لیست هواپیمایی نبود. برای همین ما خبر نداشتیم که این اتفاق کی افتاده است. اسم محمد درلیست شهدا نبود، آقای بصیر زاده خبر سقوط هواپیما را داد و گفت «میآیم دنبال پدرتان حاج آقا برای شناسایی محمد، باید با هم به پزشک قانونی برویم». لحظات به سختی میگذشت، پدرم به همراه بصیرزاده و خانمش به پزشک قانونی رفتند.
غروب پدرم برگشت. محمد را شناسایی کرده بود. خانم بصیر زاده و همسرش با پدرم نیامدند، احساس کردیم خبری نیست، خدا را شکر کردیم. من و خواهر کوچکترم خانه بودیم، پدرم به محضی که آمد گفت: «خالهتان کجاست؟» من به پدرم گفتم: «به خانهاش رفته است». گفت: «به خالهتان تلفن بزنید تا بیاید کنار شما باشد».
پدرم وضو گرفت و مشغول نماز خواندن شد. درب اتاق را بست، مدت زیادی گذشت با کسی حرف نمیزد. پدرم سکوت کرده بود و حرف نمیزد. خالهام آمد و رفت درب اتاق را زد و گفت: «حاج آقا چی شد خبری شد؟» پدر مشغول نماز خواندن بود، نمازش که تمام شد پدرم از اتاق بیرون آمد وگفت: «انا لله و انا علیه راجعون» و این چنین ما خبر شدیم. خدا ما را شرمنده شهدا نکند.
مادرم قبل از شهادت محمدعلی خواب دیده بود که علی آمده وی را ببرد
مادرم و حسین در زمان شهادت برادرم «محمدعلی» به مشهد برای زیارت امام رضا (ع) مشرف شده بودند. حسین برادرم هتل بود که به وی خبر دادیم، به حسین گفتیم به مامان بگو به تهران بیاید. وقتی که به مادرم تلفن میزنند و میگویند محمد علی زخمی شده است و میخواهد شما را بینید، مادرم گفته بود «چرا دروغ میگویی، نه محمد علیام شهید شده است».
مامانم در جواب حسین گفته بود «من خواب دیدهام» و بعد خوابش را تعریف کرده بود که «در خواب دیدم من و محمد و علی، هر سه در حال طواف به دور خانه کعبه هستیم. علی میآید و دست محمد علی را میگیرد و میبرد. همانجا متوجه شدم علی شهید میشود». مادرم میگوید «من چی؟»، علی میگوید «شما الان نه، بعد نوبتتان میشود».
دفاع پرس: در زمان شهادت برادرتان، مادرتان چگونه رفتار میکرد؟
مادرم اجازه گریه کردن را به ما نمیداد. سفارش میکرد که «حق ندارید جلوی دیگران گریه کنید که بگویند چه قدر دلشان نازک است، پس چرا فرزندشان را گذاشتند به جنگ برود اینها که تحمل نداشتند و ضعیف هستند» در سر نماز و هنگام خواندن زیارت عاشورا گریه کنید.
مادرم الگویش را حضرت زینب قرارداده بود و صبر زینبی پیشه کرده بود
مادرم میگفت: برای امام حسین (ع) گریه کنید، فرزندانم برای رضای خدا رفتهاند، خدا ما را شرمنده آنها (شهدا) نکند.
جلوی مردم گریه نکنید، که دشمنان دین خدا بفهمند و خوشحال شوند. نباید از خودمان ضعف نشان دهیم. خودش صبور و زینبوار شهادت فرزندانش را تحمل میکرد.
انشاءالله بتوانیم نسل خوبی را برای آینده کشور ایران اسلامی تربیت کنیم که بتوانند قدردان شهدا باشند و با سیره آنها آشنا شوند و در این راستا گام بردارند./دفاع پرس