اخبار

لحظه تولد پسرم، مصطفی کنارم بود

به گزارش تا شهدا؛ امیر حافظ شیخ الاسلامی فرزند شهید مصطفی شیخ‌الاسلامی ۵۷ روز بعد از شهادت پدرمدافع حرمش به دنیا آمد. امیر حافظ قرار است به وصیت پدرش حافظ ولایت باشد و پاسداری در راه اعتلای انقلابش را در پیش بگیرد. برای من همکلامی با فرزانه انصاری همسر شهید با سایر گفت‌وگوهایم با همسران شهدا متفاوت بود. صلابت و صبوری او در تحمل شرایط سختی که داشت بسیار ستودنی و با ارزش است. او برایم از روزهای زندگی با یک شهید گفت و اینکه به دنیا آوردن فرزندی چندین روز پس از شهادت پدرش چه حال و هوایی دارد.

 

گویا شما و همسر شهیدتان از بچه‌های نسل بعد از جنگ هستید، کمی از خودتان و همسرتان برایمان بگویید.
بله، من متولد ۲۹ آذر ماه ۱۳۶۸ هستم و همسرم مصطفی شیخ الاسلامی متولد ۲۲ دی‌ماه ۶۴ بود. همسرم اهل چالوس بود و ما از طریق یک دوست به هم معرفی شدیم. زمستان ۸۹ من مشغول درس خواندن در دانشگاه تهران بودم که از طریق یک دوست مشترک به هم معرفی شدیم و بعد از یک سال رفت‌وآمد خانوادگی برای شناخت بهتر در ۲۰ بهمن ماه سال ۱۳۹۰به عقد هم درآمدیم و در نهایت در ۱۲ آبان ماه سال ۱۳۹۱ زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم.

 

زمان ازدواج‌، همسرتان شغل نظامی داشت؟ با سختی‌های زندگی با یک نظامی آشنا بودید؟
ابتدای آشنایی من با مصطفی، درس ایشان تازه تمام شده بود و مراحل اداری استخدام سپاهش هنوز طی نشده بود. به همین خاطر درکنار دایی‌‌اش در بازار (پخش مرغ) مشغول کار بود. این کار را ادامه داد تا اینکه در دی ماه سال ۱۳۹۱کارش را رسماً در سپاه آغاز کرد و پاسدار شد و به جمع سبز‌پوشان پیوست. من تا حدودی با زندگی و همراهی با یک فرد نظامی آشنا بودم. عموها و دایی‌های خودم هم نظامی بودند. برای همین از سختی و مشکلات مسیر زندگی خانواده‌های نظامی اطلاع داشتم و می‌دانستم بیشترین مسئولیت‌ها در نبود همسران به عهده زنان خانواده است.

 

در طول زندگی‌ شده بود که همسرتان حرف از شهادت بزند؟
نه راستش ایشان معتقد بود که باید زنده باشم و به کشورم و رهبرم خدمت کنم و در صورتی که صادقانه و با غیرت خدمت کنم، مرگ عادی هم مثل شهادت است. اما خوب به یاد دارم چند روز قبل از رفتنش با مادرش شوخی می‌کرد و می‌خندید و می‌گفت من شهید می‌شوم و تو هم مادر شهید می‌شوی. مادرش هم می‌گفت مصطفی بس است! همسرت باردار است این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟ مصطفی هم در جواب مادرش می‌گفت: اگر من تصادف کنم بهتر است یا شهید شوم؟

 

شهید قرابتی هم با رزمندگان و شهدای دفاع مقدس داشت؟
مصطفی علاقه زیادی به دفاع مقدس داشت و به فیلم‌هایی که در باره جنگ و دفاع مقدس و روایت زندگی شهدا بود خیلی علاقه نشان می‌داد. اواخر خیلی فیلم‌های مربوط به صحنه‌های جنگ و کارش را می‌دید. علاقه عجیبی به شغل پاسداری‌اش داشت.

ما در خانواده‌ای رشد پیدا کرده بودیم که معنای دفاع مقدس و دفاع از اسلام و شهادت را خوب درک می‌کردیم. از خانواده خودم عمویم در جنگ بودند و از خانواده مصطفی، پدر و دایی‌شان.
گفتید وقتی همسرتان می‌رفت، هنوز چشم انتظار تولد فرزندتان بودید؟

من و مصطفی سه سال و یک ماه و چهار روز با هم بودیم و حاصل زندگی‌مان هم یک فرزند پسر چهار ماهه است به نام امیرحافظ که ۵۷ روز بعد از شهادت پدرش یعنی ۱۲ بهمن ۹۴ ساعت ۵/۹ صبح به دنیا آمد.

 

با توجه به شرایطی که داشتید چطور راضی به رفتنش شدید؟
راضی شدنی در کار نبود. زمانی که مصطفی اعزام شد چند روزی قبل از شروع پیاده‌روی زائران کربلا برای اربعین بود و من آن زمان امیر حافظم را شش ماهه باردار بودم. ایشان هم برای اینکه من نگران نشوم به من گفت ما برای تأمین امنیت مسافران  کربلا می‌رویم و به من اطمینان داد که خطری تهدیدش نمی‌کند. فقط به پدرش گفته بود که سوریه می‌رود. کس دیگری خبر نداشت. همکارش به مصطفی گفته بود به خانمت بگو کجا می‌روی که بداند اما مصطفی گفته بود اگر بفهمد نگران می‌شود. نگرانی نه برای خودش خوب است نه برای فرزندم.

 

پدرشان که از اعزام ایشان مطلع بود، مخالفتی نکردند؟
زمانی که به پدرش گفته بود می‌خواهم بروم سوریه، پدرش گفته بود کمی صبر کن پسرت به دنیا بیاید بعد برو، اما مصطفی مخالفت کرده و گفته بود الان می‌روم تا برای تولد امیرحافظ برگردم اما خدا تقدیر دیگری برایش رقم زد.

 

چه زمانی بحث دفاع از حرم در خانواده‌ شما مطرح شد؟
آخرین بار که مصطفی از مأموریت شمالغرب کشور بازگشت، می‌خندید و به من می‌گفت فرمانده‌مان به سوریه رفته است. من هم واقعیتش نگران شدم. گفتم وقتی فرمانده‌تان رفته، حتماً شما هم می‌روید. مصطفی وقتی نگرانی من را دید و شرایطم را سنجید که بار‌دار هستم گفت نه بابا، من را برای چه ببرند؟ من یک نیروی جزئی هستم. حالا فرض کنیم که ببرند، مگر آنهایی که می‌روند زن و بچه ندارند؟ آنها زن باردار ندارند؟ ما که نباید همه چیز را برای خودمان بخواهیم اما باز برای اینکه من نگران نمانم به من اطمینان داد که او را نمی‌برند. می‌گفت من یک نیروی معمولی هستم و آنجا نیروهای کار بلد نیاز دارند اما بعد از شهادت متوجه شدم که مصطفی جزو همان نیروهای کاربلد و از اصلی‌ترین نیروهای یگانشان بود. او واقعاً انسان بی‌ادعایی بود.

 

همسرتان چه تاریخی به مأموریت سوریه اعزام شدند؟
 21آبان ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد. ولی از روزی که وارد سپاه شد همواره در مأموریت‌های غرب و شمالغرب کشور بود.

به نظر شما چه شاخصه‌های اخلاقی در وجود همسرتان او را لایق شهادت کرد؟

ایمان و صبوری مصطفی مثال زدنی بود. مصطفی همسردوست، بسیار آرام و بی‌سر و صدا، مودب، بی‌ادعا و فروتن بود و توجه زیادی به نماز اول وقت داشت. هرگز به یاد ندارم کینه‌ای از کسی در دل گرفته باشد. مصطفی قهرمان جودو بود ولی جز  خانواده خودش به کسی در این رابطه چیزی نگفته بود. بعد از شهادتش همه متوجه شدند که مقام‌های ورزشی زیادی دارد. مصطفی اصلاً ادعا نداشت. به نظرم مصطفی تکرار نشدنی است.

 

از مسئولیتش در منطقه مطلع هستید؟
بعد از شهادت متوجه شدم همسرم آرپی جی زن بوده است. مصطفی به‌عنوان نیروی داوطلب که مهارت خاصی در زدن آر‌پی‌جی داشت برای دفاع از اسلام و حرم حضرت زینب(س) راهی سوریه شد و در یک عملیات سنگین در شهر «حلب» پس از چند شلیک موفق و به هلاکت رساندن نیروهای دشمن در اثر برخورد گلوله قناسه به پهلویش به شهادت می‌رسد. مصطفی ۲۴ روز بعد از اعزام در ۱۶آذر ۹۴ شهد شهادت را نوشید و درگلزار شهدای شهرستان چالوس به خاک سپرده شد.

 

از شهادت‌شان چطور مطلع شدید؟
همسر من در مدتی که سوریه بود تقریباً یک روز در میان به من زنگ می‌زد، روز شهادتش تا شب منتظر بودم که زنگ بزند اما خبری نشد. از غروب به بعد دلشوره عجیبی گرفته بودم. کمی گریه کردم اما پدرم سعی کرد من را آرام کند. صبح روز بعد همچنان دلشوره داشتم اما به روی خودم نمی‌آوردم. قرآن خواندم و وقت نماز ظهر که شد به من خبر دادند باید برویم چالوس. آن موقع به مادرم گفتم دیدید دلشوره‌ام بی‌جا نبود. فقط دعا کردم خدایا پسرم را سالم نگه دار. خدایا پسرم. شب راه افتادیم به سمت چالوس. بعد از اذان صبح رسیدیم و من سر کوچه بنر و عکس‌های مصطفی را دیدم. و. . . اصلا حالت عادی نداشتم. تازه آن زمان فهمیدم اصلاً مصطفی کربلا نبوده. مصطفی سوریه بوده و به خاطر شرایطم نتوانسته بگوید.

اما من انکار می‌کردم می‌گفتم مصطفی هیچ وقت به من دروغ نگفته است. اشتباه می‌کنید مصطفای من نیست. مصطفی خودش به من گفت خطری نیست. به همه زنگ می‌زدم می‌گفتم بگو که مصطفی مجروح است. ولی مجروح نبود. مصطفی شهید شده بود. بعد از آن دعا می‌کردم خدایا پسر مرا نگه دار. بعد از آن مهری  را که مصطفی به من داده بود و من در مدتی که نبود با آن نماز می‌خوا ندم، دردستم گرفتم و با هر بار تکانی که امیرحافظ می‌خورد، سجده شکر به جا می‌آوردم اما بعدازظهر آن روز که کمی حالم بهتر شده بود به یاد حرف مصطفی افتادم که به مادرش می‌گفت اگر تصادف کنم بهتراست یا شهید شوم و همین جملات مصطفی بودکه به من آرامش می‌داد. با خودم می‌گفتم خدا خودش گفته شهدا زنده هستند. پس چرا من باید ناراحت باشم که جسم مصطفی نیست؟ خدا آنقدر آرامم کرده بود که من خیلی راحت در مراسم تشییع پیکر با مصطفایم حرف می‌زدم. مصطفی۱۶ آذر ۱۳۹۴شهید شد، ۱۷ آذر وارد ایران شد، ۱۸ آذر مراسم وداع و در نهایت صبح روز ۱۹ آذر در گلزار شهدای چالوس به خاک سپرده شد.

 

برنامه شما برای تنها یادگار شهید چیست؟
تمام تلاشم این است که ان شاءالله مصطفایی دیگر پرورش دهم. البته با کمک خدا و خود شهیدم. مصطفی در وصیتنامه‌اش از امیرحافظ خواسته است که دوست دارم تو هم پاسدار شوی و راه من را ادامه دهی. اما باز هم به خودت واگذار می‌کنم. امیرحافظم همیشه حافظ مردم، رهبر و مسلمانان باش.

 

برخی صحبت‌هایی از چرایی حضور رزمندگان اسلام در جبهه مقاومت اسلامی می‌کنند که دل خانواده شهدا را به درد می‌آورد، نظر شما در باره این افراد چیست؟
اعزام به سوریه و همراهی با رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی مأموریتی بود که به همسرم محول شده بود اما باز هم حق انتخاب داشت. می‌توانست نرود ولی مصطفی تصمیم به رفتن گرفته بود. به نظرم افرادی که چنین صحبت‌هایی می‌کنند به همه چیز از دریچه مادیات نگاه می‌کنند. ما آرامش امروزمان را مدیون این شهدا و رزمندگان هستیم. اگر این رزمندگان و شهدا نبودند جنگ به داخل ایران کشیده می‌شد. این حرف‌ها را در مراسم همسرم هم به من زدند ولی ترجیح دادم جوابی ندهم جز اینکه بگویم واقعاً متأسفم. چون معتقدم مصطفی با خدا معامله کرده است و چه معامله‌ای پر سود‌تر از اینکه با خدایت به معامله بنشینی و در قبال جانت که داده خود اوست، شهادت را برای خود بگیری. هنوز به مراسم هفتم همسرم نرسیده بودم که چند نفر به من گفتند چرا گذاشتی همسرت برود؟ ارزشش را داشت که فرزندش را نبیند؟ من در جواب این افراد فقط گفتم: مصطفی همیشه در کنارم است.

 

به عنوان مادری که به تازگی صاحب فرزند شده‌ام از شما می‌پرسم تولد امیرحافظ بعد از شهادت پدر و نبود ایشان در کنار شما سخت نبود؟ چه حس و حالی داشتید؟
لحظه‌ای که امیرحافظ به دنیا آمد و من صدای گریه‌اش را شنیدم، فقط مصطفی را از اعماق وجودم صدا می‌زدم و واقعا احساس می‌کردم مصطفی مثل همیشه دستانش در دستان من است و آرامم می‌کند. نبودن مصطفی در آن شرایط، سخت بود اما تلخ نبود. شاید فکرکنید اغراق می‌کنم اما من حضور مصطفی را احساس می‌کنم. جای مصطفی هیچ وقت خالی نیست چون مصطفی (همانطور که خودش برایم نوشته) همیشه پیش من و پسرم است. من واقعاً هنوز در کنار مصطفی دارم زندگی می‌کنم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا