دست‌نوشته‌اي از عباس دوران / برای همسرم

دلم نمي‌خواهد از سختي ها با همسرم حرفي بزنم. دلم مي‌خواهد وقتي خانه مي‌روم جز شادي و خنده چيزي با خودم نبرم؛ نه كسل باشم، نه بي‌حوصله و خواب‌آلود، تا دل همسرم هم شاد شود. اما چه كنم؟ نسبت به همه چيز حساسيت پيدا كرده‌ام. معده‌ام درد مي‌كند. دكتر مي‌گويد فقط ضعف اعصاب است. چطور مي‌توانم عصباني نشوم؟ آن روز وقتي بلوار نزديك پايگاه هوايي شيراز را به نام من كردند، غرور و شادي را در چشم‌هاي همسرم ديدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمين را كه دادند دستم، من فقط به خاطر دل همسرم گرفتم و به خاطر او و مردم كه اين همه محبت دارند و خوبند، پشت تريبون رفتم. ولي همين كه پايم به خانه رسيد، ديگر طاقت نياوردم. حواله زمين را پاره كردم، ريختم زمين. يعني فكر مي‌كنند ما پرواز مي‌كنيم و مي‌جنگيم تا شجاعت‌هاي ما را ببينند و به ما حواله خانه و زمين بدهند؟ بايد با زبان خوش قانعش كنم كه انتقال به تهران، يعني مرگ من. چون پشت ميزنشيني و دستور دادن براي من مثل مردن است. (دست‌نوشته‌اي از عباس دوران، هشتم تير ۱۳۶۰)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا