
حکایت تلاش خاموش زنان شهیده همراه با سایر شهدا
تا شهدا ؛ سی و پنج سال از دوران پر افتخار دفاع مقدس هشت ساله ملت بزرگ ایران در برابر رژیم بعث عراق می گذرد. در این دفاع جانانه بودن زنانی که همگام و همراه با مردان شجاع، غیور و شهادت طلب ما با تلاش شبانه روزی اما خاموش و بی صدا بر طبل گمنامی کوبیدند و تصاویری بی نظیر از صبر، ایثار، استقامت، شجاعت و فداکاری از خود به یادگار گذاشتند.
استان اصفهان با تقدیم ۲۳ هزار شهید گلگون کفن به عنوان پر افتخارترین استان کشور در دوران دفاع مقدس خود نمایی کرد اما کمتر از زنان شهیده این استان سخن به میان آمده است. زنان شهیده ای که با تاسی از دردانه نبی خدا، حضرت زهرا (س) هر یک ستاره ای شدند برای نشان دادن راه به دختران و زنان امروزی.
شهیده طیبه واعظی یکی از این شهدای زن استان شهیدپرور اصفهان است که امسال نیز به عنوان شهید شاخص جامعه زنان ایران اسلامی انتخاب شد. این شهیده والا مقام ۱۶ ساله بود که با پسرخاله خود؛ ابراهیم جعفریان ازدواج کرد و به دلیل اینکه ابراهیم از موسسان سازمان مهدویون بود ساواک لحظه ای از او غافل نبود.
طیبه به همراه دخترخاله و همسرانشان در قالب این سازمان علیه رژیم شاه اقدامات فرهنگی و مسلحانه انجام می دادند تا اینکه طیبه و ابراهیم و فرزند سه ماهه شان به تبریز فرار کردند و همانجا توسط ساواک دستگیر شدند. شهیده واعظی در ساختمان کمیته مشترک ضدخرابکاری تحت سخت ترین شکنجه ها قرار گرفت و سرانجام در سوم خرداد ۱۳۵۶ به شهادت رسید.

در نوشتار زیر به گوشه ای از خاطرات مادر شهیده واعظی اشاره می کنیم:
مدت کمی از عروسی شان گذشته بود که به جز وسایل اندک و ضروری بقیه جهیزیه خود را انفاق کرد. تابستان بود و هوا به شدت گرم، آن زمان بسیاری از خانواده ها یخچال نداشتند. طیبه خانم ظرف آب در یخچال می گذاشت و برای کسانی که نداشتند، می برد. هر موقع بیکار می شد پشت دار قالی می نشست و مزد قالی بافی اش را یا برای نوعروسان جهیزیه می خرید و یا دفتر و قلم برای دانش اموزان بی بضاعت تهیه می کرد.
دعای قنوت این شهیده والامقام اکثرا طلب شهادت بود او می گفت: “من دوست دارم مانند آسیه آگاه باشم و علیه فرعون زمان مبارزه کنم”؛ بعد فکر کرد و ادامه داد: “البته شوهر آسیه بد بود. من می خواهم مثل سمیه شهید بشوم.”
مادر شوهر طیبه می گوید: شب عروسیشان جوان ها تمبک آورده بودند تا بزمی به پا کنند اما طیبه و ابراهیم هیچکدام اهل این حرف ها نبودند؛ قبل از اینکه بزن و برقصی برپا شود ابراهیم رفت و بالای پله ایستاد و گفت: “همه گوش کنید. من می خواهم برایتان بخوانم”، بعد با خنده ای ادامه داد: “به شرطی که شما هم دم بگیرید”، بعد صدایش را صاف کرد و شروع کرد: “یادائم الفضل علی البریه – یا باسط الیدین باالعطیه – صل علی محمد و آله” جوان ها هم دم گرفتند: “صل علی محمد و آله”.
موقعی که ساواک در تبریز به خانه آن ها حمله کرد، برادرش مرتضی را به گلوله بستند و او را هم دستگیر کردند. همسایه می گفت: موقع دستگیری فقط التماس می کرد بکشیدم ولی چادرم را از سرم بر ندارید.
پی نوشت:
خاطرات برگرفته از کتاب کفش های جا مانده در ساحل.
* صاحب نیوز